همه چیز آنگونه که تو میخواهی؛ چیزی نیست
به او نگاهی میاندازم و میگویم: من پنهانکاری را از خود تو یاد گرفتم، فکر میکنم نزدیک سه هفته است
به او نگاهی میاندازم و میگویم: من پنهانکاری را از خود تو یاد گرفتم، فکر میکنم نزدیک سه هفته است
در طول این چند دقیقه ذهنام مشغول میشود به مردانی که روی کراچیهایشان نشستهاند، زنانی که فرزندانشان را در آغوش
با افکارم درگیر بودم، ناگهان زنگ دروازه به صدا درآمد. اشکهایم را با پشت دستم از روی صورتم پاک میکنم
همصنفیام که کنار من نشسته بود، معنی کلمهای را از من پرسید. من هم معنی کلمه را نمیدانستم و به
پیش روی آینه ایستادم و آخرین نگاه را به خودم انداختم. همه چیز خوب بود. مدل موهایم، آرایشم، لباسم، هیچ
امروز، دقیقاً چهار سال از مرگ مادرم میگذرد و ما امشب به یاد او مراسمی گرفتهایم.