صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

با من عروسی کن، خارج می‌برمت

پیش روی آینه ایستادم و آخرین نگاه را به خودم انداختم. همه چیز خوب بود. مدل موهایم، آرایشم، لباسم، هیچ نقصی نداشتم. بازهم سر تا پایم را برانداز کردم؛ اصلاً باورم نمی‌شد که این منم!

پیش روی آینه ایستادم و آخرین نگاه را به خودم انداختم. همه چیز خوب بود. مدل موهایم، آرایشم، لباسم، هیچ نقصی نداشتم. بازهم سر تا پایم را برانداز کردم؛ اصلاً باورم نمی‌شد که این منم!

نمی‌دانم داستان چگونه شروع شد و چگونه به این‌جا رسید.

چهار ماه پیش، آن زمانی که نظام جمهوری سقوط کرد و طالبان بر کشور حاکم شدند، همه مردم ترسیده بودند و به فکر فرار از وطن بودند؛ چون بیست سال پیش، طالبان تصویر ترسناکی از خود در ذهن مردم ساخته بودند و همه فکر می‌کردند، آن‌ها مثل همان بیست سال پیش هستند.

ما هم جزئی از این مردم بودیم و تلاش‌های‌مان را برای خروج از وطن شروع کردیم. ما از غزنی به کابل آمدیم و در خانه کاکایم مستقر شدیم. آن‌ها هم مثل ما هراس داشتند، البته آن‌ها بیش‌تر؛ چون پسر بزرگ‌شان عضوی از نیروهای امنیتی بود و شایعات زیادی، درباره قتل و شکنجه این نیروها پخش شده بود. همه اعضای خانواده کاکایم به دنبال راهی می‌گشتند تا پسر کاکایم را از وطن خارج کنند.

در یکی از شب‌ها که همه اعضای فامیل، کنارهم جمع شده بودیم و چای می‌نوشیدیم؛ ناگهان موبایل پسرکاکایم به صدا درآمد. پسرکاکایم نگاهی به موبایل‌اش انداخت و رو به جمع گفت که فرمانده‌شان با او تماس گرفته است و بعد خانه را ترک کرد. همه کنجکاو شده بودیم که چرا به پسرکاکایم زنگ زده‌اند. آیا خطایی از او سر زده بود یا این‌که طالبان به دنبال بازداشت او بودند. سوالات گوناگونی در ذهن همه ما ایجاد شده بود.

خانه، حدود یک ساعت در سکوت مطلق فرو رفته بود تا این‌که پسر کاکایم آمد.

همه نگرانش بودیم و می‌خواستیم بفهمیم که چه اتفاقی در گفتگوی آن دو رخ داده است.

کاکایم، با سوالی که پرسید، به کنجکاوی همه ما پایان بخشید.

او پرسید: پسرم، خبری است. آیا اتفاقی افتاده که رئیست با تو تماس گرفته؟

پسرکاکایم در پاسخ به پدرش گفت: نه پدر جان، خبر خاصی نیست؛ فرمانده گفت؛ یکی از نیروهای امریکایی که وی با او دوست است، می‌خواهد بخشی از نیروهای امنیتی را که جان‌شان در خطر است، از کشور خارج کند و به کشور دیگری انتقال دهد. از فرمانده ما خواسته تا لیست نیروهای زیردستش را بدهد. نام من نیز در این لیست است. من فردا به همراه مدارکم، باید به میدان هوایی بروم تا ببینم چه می‌شود.

من واقعاً برایش خوشحال بودم؛ چون او حقش بود که بعد از سال‌ها خدمت به وطن، ادامه زندگی خود را در خوش‌بختی و آرامش به سر ببرد.

با صدای زن‌کاکایم، رشته افکارم پاره شد. او خطاب به پسرش می‌گفت‌؛ فردا که رفتی، تنها نرو. حتما یکی از دخترها را با خود ببر؛ چون طالبان با مردی که همراه یک خانم است، کاری ندارند.

پسر کاکایم حرف مادرش را قبول کرد و به او گفت: چشم، هر چه شما دستور بدهید.

صبح روز بعد در حالی‌که به دخترکاکایم در کارهای خانه کمک می‌کردم، کاکایم مرا صدا زد و از من خواست تا به همراه پسرش به میدان هوایی بروم. من این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. او با کمی تأمل گفت: می‌توانی بروی، شاید در آن‌جا فرصتی برای خروج تو هم از این کشور پیش بیاید. برو و مواظب خودت باش.

حاضر شدم و به هم‌راه پسرکاکایم به سوی میدان هوایی راه افتادیم و یک موتر را تا میدان هوایی دربست گرفتیم. در طول راه حرفی بین‌مان ردوبدل نشد تا این‌که به محل مورد نظر رسیدیم. حس و حال آن‌جا بسیار هراس‌انگیز بود. صدای تیراندازی و انفجار بمب‌های دودزا فضا را در بر گرفته بود. هر بار که آن صداهای گوش‌خراش را می‌شنیدم، تن و بدنم می‌لرزید. پسرکاکایم که متوجه این مسئله شده بود، به من گفت: نترس این چیزها که ترس ندارد، اگر تا چند ساعت دیگر این‌جا باشیم، تمام این‌ها برایت عادی می‌شود.

رو به او گفتم: تو از کجا می‌دانی؟ حالا حدود یک ساعت از آمدن ما می‌گذرد؛ اما من هر بار با شنیدن این صداها تمام تنم می‌لرزد.

او در پاسخ به من گفت: من هم اوایل از این صداها می‌ترسیدم؛ اما بعد از مدتی گوش‌هایم به این صداها عادت کرد و حال این صداها هم مثل تمام صداهای اطرافم است. تو هم نباید بترسی چون این اتفاقات عادی است و می‌گذرد. پس آرامش خودت را حفظ کن.

نمی‌دانستم او حرف می‌زد یا به من مسکن تزریق می‌کرد؟ حرف‌هایش خیلی آرامش‌بخش بود و به من کمک کرد که آرام شوم.

رو به او گفتم: ممنون بابت حرف‌هایت!

او هم گفت: خواهش می‌کنم، کاری نکرده‌ام.

چند دقیقه بعد موبایل‌اش به صدا درآمد. فرمانده‌شان بود. بعد از حرف‌هایی که بین‌شان ردوبدل شد، فهمیدم که باید داخل میدان شویم.

پسرکاکایم رو به من گفت: حالا داخل می‌رویم به دنبال کارها. فکر کنم تا نیمه‌های شب این‌جا هستیم، خسته که نشده‌ای؟

در پاسخ به او گفتم: نه، خسته که نشده‌ام، اما چگونه می‌خواهیم از میان این همه جمعیت بگذریم و به داخل برویم؟

پاسخ داد: من هم نمی‌دانم.

با هم به طرف جمعیت بی‌قرار راه افتادیم. در مسیر راه به او گفتم: می‌توانم یک سوال از تو بپرسم؟

او گفت: بپرس.

پرسیدم: من هم می‌توانم به نحوی از این کشور خارج شوم؟ آیا راهی وجود دارد که خودم و خانواده‌ام را از این‌جا خارج کنم؟

پاسخ داد: واقعا نمی‌دانم؛ اما یک راه وجود دارد و آن این است که خودت را به عنوان همسر من معرفی کنی و بعد به هم‌راه من از کشور خارج شوی و وقتی که به کشور دیگر رسیدیم برای خانواده‌ات دعوت‌نامه بفرستی و این‌گونه آن‌ها را از این کشور خارج کنی. نظرت چیست؟

برای من هیچ چیز مهم نبود، من فقط می‌خواستم از این کشور خارج شوم و به همین دلیل گفتم: قبول می‌کنم. خودم را به عنوان همسرت معرفی می‌کنم. او، چند بار دیگر هم از من پرسید؛ از حرفی که زده‌ام مطمئنم، من هم با قاطعیت گفتم که از گفته‌هایم مطمئنم.

به مردمی که همه تلاش داشتند وارد میدان شوند نگاهی انداختم. جمعیت مردم درست به مانند سیلابی بود که در اثر بارش بارانی شدید ایجاد می‌شود. خلاصه، جای سوزن انداختن نبود.

در این همه هیاهو ناگهان صدایی بلند، دود و آتش جلو درب ورودی میدان هوایی را فرا گرفت. همه از این واقعه ترسیده بودند و می‌خواستند هر چه زودتر به جای امنی پناه ببرند که ناگهان این اتفاق برای بار دوم رخ داد.

پسر کاکایم با صدایی مملو از ترس مرا صدا زد و گفت که دنبالش بروم. من هم به دستورش گوش دادم و با سریع‌ترین سرعت دنبالش راه افتادم.

با سختی از آن‌جا دور شدیم و به خانه برگشتیم. در آن موقع موبایل پسرکاکایم زنگ خورد، فرمانده‌اش با او تماس گرفته بود و از صحت‌مندی او اطمینان حاصل کرده بود. فرمانده گفته بود؛ تا دو روز دیگر تمام مدارکت را از طریق ایمیل برای ما ارسال کن؛ چون آمدن به میدان هوایی خیلی سخت شده است. ما بعد از دریافت مدارکت زمان خروج را به تو اطلاع می‌دهیم.

پسر کاکایم، به من گفت: برای بار آخر از تو می‌پرسم، آیا از گفته‌هایت مطمئن هستی؟

من که از اتفاقات امروز خیلی ترسیده بودم و می‌خواستم هر چه زودتر از این کشور خارج شوم، به سوال‌اش پاسخ دادم: بله، از تمام گفته‌هایم مطمئنم.

او گفت: خیلی خوب، من این موضوع را با خانواده‌ام در میان می‌گذارم و اگر خدا بخواهد فردا برای آماده کردن مدارک ازدواج می‌رویم و بعد همه مدارک را برای فرمانده می‌فرستیم و از این کشور خارج می‌شویم.

من هم این مسئله را با خانواده‌ام در میان گذاشتم. آن‌ها خیلی خوشحال شدند و موافقت کردند، اما برادر بزرگ‌ترم مخالف این ازدواج بود. او به من می‌گفت: ببین عزیزم، این زندگی خودت است و تو می‌توانی هر طور که می‌خواهی آن‌را بسازی؛ اما بیا و کمی عاقلانه فکر کن. پسرکاکای‌مان بیست سال از تو بزرگ‌تر است و نمی‌تواند تو را آن‌طور که باید خوشبخت کند. باور کن خروج از این کشور به این نمی‌ارزد که تو باقی عمرت را با ناراحتی بگذرانی. یک عمر به جای خنده روی لبانت، اشک در چشمان‌ات جاری باشد و دستان‌ات در دست مردی باشد که هیچ حسی نسبت به او نداری.

حق با برادرم بود. من و پسرکاکایم با هم هیچ تفاهمی نداشتیم؛ او فقط می‌توانست مرا با خود به کشور دیگری ببرد. باید بیش‌تر در این مورد فکر می‌کردم.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم به همه بگویم که نظرم تغییر کرده است و نمی‌خواهم با پسرکاکایم ازدواج کنم؛ اما وقتی این کار را انجام دادم که خیلی دیر شده بود. پدرم بدون رضایت من، عقد ما را بسته بود و به همین دلیل تدارکات جشنی کوچک  در آخر هفته را گرفته بودند.

پدرم نظر مرا نپرسیده و مرا مجبور به این ازدواج کرد.

بعد از جشن، مدارک‌مان را برای فرمانده پسرکاکایم فرستادیم و چندی بعد ویزای‌مان را دریافت کردیم‌؛ اما مهلتی که طالبان به نیروهای خارجی، برای خروج داده بودند تمام شد و ما نتوانستیم مهاجرت کنیم.

حالا، چهار ماه از آن موقع می‌گذرد و ما جشن بزرگی به خاطر وصلت‌مان گرفته‌ایم و همه دوستان‌مان را دعوت کرده‌ایم. من هم امروز به عنوان عروس ناراحت و خردسال در این مجلس شرکت می‌کنم و به بخت سیاه‌ام می‌نگرم.

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x