مرگ رازآلود مادر
امروز، دقیقاً چهار سال از مرگ مادرم میگذرد و ما امشب به یاد او مراسمی گرفتهایم.
امروز، دقیقاً چهار سال از مرگ مادرم میگذرد و ما امشب به یاد او مراسمی گرفتهایم.
یادم میآید چهار سال پیش او، من، خواهر و پدرم را تنها گذاشت و به خانه ابدیاش رفت. در طی این چهار سال چند باری از پدرم پرسیدم؛ که چرا مادرم رفت و ما را تنها گذاشت؟
او هم همیشه در پاسخ به من میگفت: به وقتش همه چیز را برایت توضیح میدهم.
با این پاسخ پدر، حس کنجکاویام بیشتر میشد و میخواستم هر چه زودتر از چگونگی این موضوع مطلع شوم و به همین دلیل هر روز همان سوال تکراری را از پدر میپرسم.
از اتاقم خارج میشوم. نزد پدر می روم و کنار او مینشینم. بعد از کمی تأمل، میگویم: پدر، میشود یک سوال از شما بپرسم؟
پدر، بوسهای روی سرم میکارد و میگوید: بپرس جان پدر!
با کمی مِن مِن میگویم: علت اینکه مادرم رفت و ما را تنها گذاشت چه بود؟ لطفاً برایم توضیح بده.
پدرم آهی میکشد و میگوید: از خدا که پنهان نیست، از تو چرا پنهان باشد. برایت میگویم.
مشتاقانه به او نگاه میکنم، که شروع میکند به حرف زدن؛ چهار سال پیش را به یاد داری دخترم، آن زمان که صورت مادرت سوخته بود.
پاسخ دادم: آره، به یاد دارم؛ اما فکر نمیکنم، یک سوختگی ساده باعث مرگ شود.
پدر گفت: درست است دخترم، سوختگی صورت، علت مرگ مادرت نبود. افرادی در این قضیه دست داشتند که خوشبختانه حالا در زندان به سر میبرند.
با کنجکاوی پرسیدم: آنهایی که در مرگ مادرم دست داشتند، چه کسانی بودند؟
پدرم پاسخ داد: مامای کوچکت را به یاد داری، همان که همیشه به خانه ما میآمد. او به همراه مامای بزرگ و زن مامایت برای خواستگاری از دختری که مامایت با او در صفحات مجازی دوست شده بود، رفتند.
اما ماما و زن مامایت آن دختر و خانوادهاش را نپسندیدند. مامایت هم روی حرف برادر بزرگترش حرفی نزد و به آن دختر گفت؛ من و تو به درد هم نمیخوریم، امیدوارم خوشبخت شوی و با فردی ازدواج کنی که دیوانهوار عاشقت باشد.
آن دختر، از حرف مامایت ناراحت میشود و تصمیم میگیرد کاری کند که مامایت، غمگینتر از او شود.
چند روز بعد از آن ماجرا، شخص ناشناسی پشت دروازهی خانهی ما میآیند و از مادرت میخواهد، تا شماره تماس برادرش را به او بدهد. مادرت از او میپرسد؛ شماره را برای چه میخواهی؟
او در پاسخ میگوید: دختر کاکایم خودکشی کرده است. من میخواهم با برادر شما تماس بگیرم و از او بپرسم؛ آیا علت مرگ دختر کاکایم را میداند یا نه؟
مادرت از او میپرسد: خود کشی دختر کاکای شما چه ربطی به برادر من دارد؟
او میگوید: دختر کاکای من، همانی است که دیوانهوار عاشق برادرتان بود. برادر شما برای خواستگاری از او رفت؛ اما به او گفت که من تو را نمیخواهم و قلب آن دختر بیچاره را شکست. من فکر میکنم که دختر کاکایم به خاطر شکست عشقی، با خودش این کار را کرد. شاید قبل از وداع با این دنیا، با عشقش خداحافظی کرده باشد و به همین خاطر میخواهم با برادر شما تماس بگیرم.
مادرت دلش برای حال و روز او میسوزد و شماره تلفن مامایت را به او میدهد. او با مامایت تماس میگیرد، اما؛ مامایت به تماس او پاسخ نمیدهد و به همین دلیل او از مادرت میخواهند تا به برادرش زنگ بزند. مادرت درخواست آنها را قبول میکند و به مامایت زنگ میزند. بعد از اینکه مامایت جواب میدهد، مادرت تمام ماجرا را برای او تعریف میکند و از او میخواهد، هرچه را که میداند برای آنها تعریف کند. مامایت حرف مادرت را قبول میکند و با او، از پشت تلفن صحبت میکند.
حدود یک ساعت از محاورهی آنها میگذرد. فردی که با تلفن حرف میزند شیشهی کوچکی را از جیبش بیرون میکشد و محتویات داخل آن را به طرف مادرت میپاشد و مقداری از آن به داخل دهن مادرت میرود. مادرت فکر میکند آب ناپاک است. او با گوشه چادرش صورتش را پاک میکند و روی چادرش سوراخهایی ایجاد میشود. در آن لحظه فردی از آن محدوده میگذرد و متوجه این صحنه میشود و با صدای بلند فریاد میزند؛ خانم نگذارید فرار کند، رویتان تیزاب پاشیده است.
مادرت که سوزش شدید صورتش را حس میکند به طرف آن دختر میرود و دست او را محکم میگیرد و از او میپرسد: چه چیزی روی من پاشیدهای؟
او هم با پوزخند جواب میدهد: تیزاب بود عزیزم. هر کسی که با خانواده من مخالفت کند بدون شک تقاص کارش را پس میدهد.
بعد از چند ثانیه مادرت قدرت تکلم را از دست میدهد و بیهوش میشود. در آن لحظه پولیس و آمبولانس از راه میرسند. آمبولانس مادرت را به شفاخانه منتقل میکند و پولیس آن دختر را بازداشت میکند.
وقتی که مادرت به شفاخانه میرسد، داکتر متخصص او را معاینه میکند و آزمایشهای گوناگونی از او میگیرد و متوجه میشود که مری مادرت سوراخ شده است و او نمیتواند غذاها را به معدهاش انتقال دهد و درمانی هم برای صحتمند شدن او وجود ندارد.
مادرت بعد از آن ماجرا، چهار ماه توانست زندگی کند. او به خودش امیدوار بود و میگفت خیلی زود خوب میشوم و دوباره به زندگی عادیام بر میگردم؛ اما عمرش به دنیا نبود و از پیش ما رفت.
وقتی به خودم آمدم، اشکهایم تمام صورتم را پوشاندهاند. با صدایی که از شدت گریه میلرزید به پدر گفتم: من روزی انتقام مادر را از آنها میگیرم.
پدرم دستش را با نوازش روی صورتم کشید و گفت: دخترم، من این ماجرا را نگفتم تا حس تنفر در وجودت شعلهور شود، برای این گفتم؛ چون تو خیلی کنجکاو بودی. حالا هم به انتقامجویی فکر نکن. خدا خودش جای حق نشسته و انتقام مادرت را از آنها میگیرد. زندگی پر از چالشها و پستی بلندیهاست. این اتفاق نمونهای از آن بود.
پدرم درست میگفت. با این سخنان زیبایش، آرامش کل وجودم را تصرف کرد و افکار منفی از من دور شد. از خدا متشکرم که چنین پدر خوبی به من داده است.