خاله جان! یک نان برایم میخری؟
در طول این چند دقیقه ذهنام مشغول میشود به مردانی که روی کراچیهایشان نشستهاند، زنانی که فرزندانشان را در آغوش گرفتهاند و کودکانی که از شدت سرما میلرزند. این صحنه چقدر زجرآور است، مشاهده این مردم آزارم میدهد.
قطرات باران آهسته آهسته خود را به زمین میرسانند. سرک برچی، خلوت است و قشنگتر از همیشه. عجب هوای خوبی است، جان میدهد برای قدم زدن.
با خودم میگویم: تا خانه ما کمتر از یک کیلومتر راه مانده، بهتر است ادامه راه را قدم بزنم.
کرایه را حساب میکنم و از موتر پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم و به سوی خانه حرکت میکنم.
به مردمی که مثل من قدم میزنند خیره میشوم، غم بزرگی در چهره همهشان موج میزند. این مردم دیگر مثل قبل نیستند؛ صدای خندههای از تَه دلشان شنیده نمیشود، صمیمیت و مهربانیشان کم شده است. مردم این شهر برایم خیلی بیگانه شدهاند، امیدوارم همه چیز دوباره به روال قبل برگردد و همهمان حامی یک دیگر باشیم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلام، دنیای فکر و خیال را ترک میکنم.
موبایلم را از جیبام بیرون میکنم و به صفحه موبایل خیره میشوم. مادرم تماس گرفته است. لبخندی میزنم و به تماساش پاسخ میدهم: سلام جان دلم! حالت چطور است؟
با صدای زیبا و مهرباناش میگوید: علیکالسلام عزیز دل مادر! من که خوبم، تو در چه حالی؟
میگویم: خوبم و در راه آمدن به خانه هستم. چیزی نیاز نداری تا بیاورم؟
مادر میگوید: اگر زحمت نمیشود، از نانوایی پنج تا نان بخر و بیاور.
به او میگویم: چشم. دیگر کار نداری مادر جان؟
مادرم پاسخ میدهد: نه، فقط مراقب خودت باش.
با او خداحافظی میکنم و به راهم ادامه میدهم. بارش باران شدت پیدا میکند. من هم میرسم به نانوایی و به نانوا می گویم: پنج تا نان گرم به من بدهید.
او میگوید: باید کمی منتظر باشی تا نانها پخته شوند.
حرفاش را قبول میکنم و منتظر میمانم. در طول این چند دقیقه ذهنام مشغول میشود به مردانی که روی کراچیهایشان نشستهاند، زنانی که فرزندانشان را در آغوش گرفتهاند و کودکانی که از شدت سرما میلرزند. این صحنه چقدر زجرآور است، مشاهده این مردم آزارم میدهد.
در این زمان صدای دختری با موهای سیاه و چشمانی روشن، توجه مرا به خود جلب میکند.
او میگوید: خاله جان، یک نان برایم میخری؟ میخواهم برای مادرم ببرم، او مریض است.
درخواستاش را میپذیرم، به نانوا میگویم که ده نان دیگر هم برایم بپزد و آنها را جدا از پنج نان اول بگذارد.
بعد از پنج دقیقه، آقای نانوا سفارشاتم را حاضر میکند و تحویل میدهد. نانها را به دخترک میدهم؛ ناگهان تمام کودکانی که آنجا هستند، به طرفم هجوم میآورند تا به آنها هم نان بدهم؛ اما مرد میانسالی از روی کراچیاش بلند میشود و تکه چوبی را در دست میگیرد و به طرف کودکان حمله میکند.
او با صدایی مملو از خشم میگوید: بگذارید به ما هم برسد و بعد هم چوبش را بالا میبرد و به سر دخترک چشم روشن، محکم میکوبد، خون از سر دخترک جاری میشود.
با این کارش، کنترلام را از دست میدهم و میگویم: کمی خجالت بکش، کمی انسان باش. یک بار خودت را با این دختر مقایسه کن، او از تو کوچکتر است و ضعیفتر، اما آنقدر با جرئت است که در این شرایط بد کار میکند و اما تو!
تو با اینکه میتوانی کار کنی و خرج شکمات را پیدا کنی، به روزی این طفل بیچاره چشم دوختهای. واقعاً برایت متاسفم که زورت به یک موجود ضعیف میرسد.
آن مرد شروع میکند به بدوبیراه گفتن به من؛ اما من هیچ توجهی به او نمیکنم و دخترک را به آغوش میکشم و او را به شفاخانه میبرم.
داکتر پارگی سر او را می دوزد و دواهایی برای بهبود حالاش تجویز میکند و میگوید: خطر رفع شده و دیگر مشکلی وجود ندارد؛ ولی یادتان نرود که دواها را تهیه کنید و آنرا به طور منظم استفاده کنید.
با داکتر خداحافظی میکنیم و به دواخانه میرویم. دواها را میخرم و به دست دخترک میدهم و از آنجا خارج میشویم.
از دخترک میپرسم: خانهتان کجاست عزیزم؟
پاسخ میدهد: کمی پایینتر از اینجا.
میگویم: پس من تو را تا خانهتان همراهی میکنم و در طول راه کمی با هم صحبت میکنیم.
او قبول میکند و با هم حرکت میکنیم.
به دخترک میگویم: عزیز دلم، لطفاً درباره خود و خانوادهات برایم بگو.
آهی میکشد و میگوید: اسم من زهرا است و دوازده ساله هستم. دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود دارم. مادرم مریض است و حال خوبی ندارد. این روزها اوضاع زندگیمان اصلاً خوب نیست و پولی برای خرید دواهای مادرم نداریم.
از او میپرسم: پدرت چه کار میکند؟
اشکهایش آرامآرام از چشماناش جاری میشوند و با صدایی بغضآلود میگوید: پدرم ما را بدبخت کرد و باعث وضعیت امروز ما او است. او معتاد بود و سال گذشته به بیماری کرونا مبتلا شد و فوت کرد؛ البته زمانی هم که زنده بود، خیری از او به ما نمیرسید. او ما را به زور میفرستاد تا گدایی کنیم و با پولی که ما جمع میکردیم، برای خودش مواد مخدر تهیه میکرد، مواقعی که پول کافی پیدا نمیکردیم، همهمان را لتوکوب میکرد.
از او پرسیدم: این روزها چگونه مخارج زندگیتان را پیدا میکنید؟
پاسخ میدهد: برادرانام هر روز زبالههای خشک قابل بازیافت را جمعآوری میکنند و میفروشند و من هم دستفروشی میکنم و دستبندهایی که مادرم درست میکند را میفروشم. با این کارها میتوانیم، روزانه چهار یا پنج نان خشک بخریم و آنرا بخوریم. چند ماهی میشود که غذایمان نان و آب است.
خاله جان رسیدیم، خانه ما در آخر همین کوچه است. اگر با من بیایید و اتفاقات امروز را برای مادرم توضیح بدهید، خوشحال میشوم.
درخواستاش را قبول میکنم؛ اول او را با خودم به دکان میبرم و کمی مواد غذایی برایشان میخرم و با دخترک به خانهشان میرویم.
خانهشان یک منزل است و چهار اتاق کوچک دارد و در هر اتاق یک خانواده زندگی میکند. به طرف اتاقی که مربوط خانواده زهرا است، راه میافتیم و دروازه را باز میکنیم.
مادرش به سختی از جایاش بلند میشود و به طرف ما میآید و از دخترش میخواهد تا مرا معرفی کند؛ اما من به زهرا اجازه سخن گفتن نمیدهم و به جای او شروع میکنم به حرف زدن. من تمام اتفاقات را برایاش توضیح میدهم.
او خیلی ناراحت میشود و از من به خاطر نجات دادن جان دخترش سپاسگزاری میکند و مرا به داخل خانهاش دعوت میکند.
او میگوید: ببخشید ما را لطفاً، چیزی برای پذیرایی از شما نداریم.
رو به او کرده میگویم: شما عذر مرا بپذیرید که خیلی بد وقت مزاحمتان شدم، فقط میخواستم زهرا را برسانم. حالا هم رفع زحمت میکنم و میروم؛ چون مادرم نگرانام میشود.
با آنها خداحافظی میکنم و به طرف خانهمان میروم. در طول راه به این فکر میافتم که ماهانه مقدار پولی را به خانواده زهرا بدهم تا کمی از مشکلاتشان را حل کنند. درباره این موضوع خیلی فکر میکنم و تصمیم میگیرم با خانوادهام مشورت کنم.
وقتی به خانه میرسم، مادرم دروازه را باز میکند و میگوید: سلام عزیز مادر، چرا اینقدر دیر کردی؟ خیلی نگرانات شدم.
جواب سلام مادر را میدهم و تمام رویدادهای امروز را برایاش تعریف میکنم و از تصمیم مهمی که در طول راه گرفتم برایاش میگویم.
او با صدایی که مهربانی در آن موج میزند میگوید: من فدای دختر مهربانام شوم که اینقدر انساندوست است. من این کارت را خیلی میپسندم چون اینگونه خوشحالی را مهمان خانه افرادی میکنی که زندگیشان پر از غم و اندوه است. تو با این کارت، همیشه دعای خیر آن خانواده را پشت سر خود داری و مطمئنم که این نیکی تو بیجواب نمیماند. ای کاش همه مردم مثل تو فکر کنند و از همدیگر حمایت کنند و با کمک همدیگر وطن را بسازند.
مادرم پیشانیام را میبوسد و میگوید: من هم در این کار خیر با تو شریک میشوم و با هم یک خانواده را شاد میکنیم. امیدوارم مرا به عنوان شریک خود بپذیری.
میگویم: حتماً پیشنهادت را قبول میکنم؛ چون وقتی تو کنارم باشی بدون شک کارهایم به بهترین شکل ممکن پیش میرود.
او میگوید: پس، فردا به خانه آنها برویم و کمک نقدیمان را به آنها اهدا کنیم.
حرفاش را قبول میکنم و این مسئله را با دیگر اعضای خانواده در میان میگذارم. آنها نیز از این تصمیم خوشحال میشوند و مرا تحسین میکنند.
فردای آن روز به خانه آنها میرویم و مقدار پولی را به مادر زهرا میدهیم. او اول قبول نمیکند؛ اما با اسرارهای من و مادرم، بلاخره قبول میکند و پول را میگیرد.
در اخر میگوید: خیلی از شما ممنونم، امیدوارم بتوانم روزی این لطفتان را جبران کنم.
مادرم میگوید: این چه حرف است، همین که دعای خیرتان با ما باشد همه چیز جبران میشود.
بعد هم با همدیگر خداحافظی میکنیم و از آنجا بیرون میآییم. من امروز خیلی خوشحالم و حس خوبی دارم. امیدوارم روزی بتوانم به تمام مردم نیازمند کشورم کمک کنم و همیشه احساس خوب و خوش داشته باشم.