همه چیز آنگونه که تو میخواهی؛ چیزی نیست
به او نگاهی میاندازم و میگویم: من پنهانکاری را از خود تو یاد گرفتم، فکر میکنم نزدیک سه هفته است که از تو علت تغییر رفتارت را میپرسم و تو در پاسخ فقط میگویی، چیزی نیست.
پریشان است و آزرده خاطر. این روزها تنها فرد متفاوت خانه است و این رفتار او همه را نگران کرده است؛ چون قبلترها، دلیل حس و حال خوب همه اعضای خانواده بود. او با کارهایش خنده و لبخند را مهمان لبهایمان میکرد و با سخنانش آرامش را به ما هدیه میداد، ولی حالا سه هفته میشود که دست از زندگی کردن برداشته است.
در این مدت زمان کوتاه، چند باری از او دلیل ناراحتیاش را پرسیدم و او هم با گفتن چیزی نیست، خودش را از دست من و سوالاتم نجات داد، اما او نمیداند که برادرش سمج تر از این چیزها است و او نمیتواند به همین راحتی فرار کند و تصمیم میگیرم امروز باز هم از او دلیل این حالش را بپرسم و این بار جدیتر از دفعات قبل باشم تا او زبان باز کند و برایم حرف بزند.
کنارش مینشینم. او در حال مطالعه کتابی درباره اعضای بدن انسان است. او رویای داکتر شدن را در سر میپروراند و میخواهد داکتری لایق شود تا بتواند مادرمان را مدوا کند، چون او به خاطر سهلانگاری یک داکتر، حافظه خود را از دست داده است.
چهار سال پیش، زمانی که ما کوچک بودیم، به همراه خانواده برای تعطیلات تابستانی به شهر زیبای بامیان رفته بودیم. یک روز، دندان مادرم درد گرفت و پدرم او را به نزد داکتر دندان که کلینیکاش سر راهمان بود برد. او نگاهی به دندان مادرم انداخت و دوایی برای تسکین دردش تجویز کرد و گفت که این دواها را تهیه کنید و هر صبح و شب از آن استفاده کنید.
مادرم بعد از اینکه دواها را تهیه کرد، بلافاصله آنها را استفاده کرد تا دردش کم شود. دو ساعت بعد از استفاده دواها، مادرم به سردرد شدیدی مبتلا شد و تصمیم گرفت کمی بخوابد و استراحت کند تا خوب شود، اما این خواب او آنقدر عمیق بود که دو ماه طول کشید.
داکتر دندانی که مادرم پیش او رفته بود، آدم کار بلدی نبوده و دواهایی که مربوط مغز واعصاب میشد را به مادرم داده بود. این اشتباه بزرگ داکتر، باعث شد مادرم سکته مغزی کند و دو ماه به کُما برود.
وقتی که از کُما بیرون آمد، حافظهاش را از دست داده بود و فقط خواهر بزرگش را به یاد داشت.
خواهرش تمام اتفاقاتی که در طول سفر رخ داده بود را برای او توضیح داد و به او فهماند که صاحب فرزند و همسر است. مادرم از روی اجبار همه چیز را قبول کرد و به زندگی ادامه داد، اما این بار زندگیاش به مانند قبل نبود و او مادر و همسر کسانی بود که هیچکدامشان را نمیشناخت و هیچ حسی به آنها نداشت.
صدای خواهرم مرا از فکر و خیال دور میسازد. او میگوید: آقای احساساتی کجا سیر میکنی که باعث شده اشکهایت هر دو چشمت را محاصره کند؟
دستی به چشمانم میکشم و مثل خودش میگویم: چیزی نیست.
با صدایی آرام و حالتی غمگین میگوید: من که میدانم چیزی هست، پس از من پنهانش نکن.
به او نگاهی میاندازم و میگویم: من پنهانکاری را از خود تو یاد گرفتم، فکر میکنم نزدیک سه هفته است که از تو علت تغییر رفتارت را میپرسم و تو در پاسخ فقط میگویی، چیزی نیست.
او میگوید: من حرفی نمیزنم، چون نمیخواهم تو را برنجانم.
به او میگویم: من هیچ وقت از درد و دل کردن با تو نمیرنجم، لطفاً هیچ وقت دردهایت را از من پنهان نکن.
حرفم را قبول میکند و میگوید: پس بیا امروز هر دو، سفره دلمان را باز کنیم و تمام غمها را بیرون بریزیم.
پیشنهادش را قبول میکنم و میگویم: پس اول تو شروع کن.
آهی میکشد و میگوید: همه چیز بر میگردد به سه هفته پیش. یادم میآید، قبل از تحویل سال بود که طالبان گفتند دختران اجازه دارند مکتب بروند و درس بخوانند. من خیلی خوشحال بودم، چون میتوانستم با درس خواندن به رویایم برسم. شب قبل از آن روز حسی وصفنشدنی داشتم و آمادگی این را گرفته بودم که فردا خیلی زود به مکتب بروم و دوستان و معلمان مهربانم را بعد از مدتها ببینم.
آن شب به خاطر هیجان زیاد نتوانستم بخوابم و تا صبح به اتفاقات خوبی که قرار بود فردا رخ بدهند فکر کردم. صبح خیلی زود آماده شدم و به طرف مکتب حرکت کردم. وقتی به آنجا رسیدم، به طرف صنفم رفتم و روی چوکی اول نشستم. کمکم دیگر همصنفیهایم نیز خود را رساندند. با هم در حال خوشوبش کردن بودیم که ناگهان دروازه صنف باز شد و مدیر مکتب وارد شد. او گفت: با خبری که به شما میدهم، همهتان ناراحت میشوید، اما امیدوارم که ناامید نشوید. طالبان قانون جدیدی را وضع کردهاند که ما تازه از آن با خبر شدهایم. آنها گفتهاند که دختران نمیتوانند به مکتب بروند و درس بخوانند. شما باید به خانههایتان بروید و تا اطلاع ثانوی منتظر بازگشایی مکتبهایتان بنشینید.
آن روز با شنیدن این خبر تمام امیدهایم به نومیدی پیوستند و رویاهایم زیر خاک دفن شدند.
حالا هم هر چه میخواهم که مثل قبل شوم، نمیتوانم؛ چون آن لحظه از پیش روی چشمم کنار نمیرود و ذهنم همیشه آن روز را یادآوری میکند.
این بود دلیل تغییر رفتارم. حالا تو بگو چرا چند لحظه پیش چشمانت اشکی شده بودند؟
به چشمانش مینگرم و میگویم: راستش را بخواهی، داشتم در مورد تغییر رفتارت فکر میکردم و به همین دلیل کنارت نشستم تا از تو سوالاتی بپرسم که کتابت توجه مرا به خود جلب کرد و یاد اتفاقاتی که برای مادر رخ داده بود افتادم و اندیشیدن درباره مادر باعث بغضم شد.
خواهرم میگوید: معذرت میخواهم که با این رفتارم باعث مشغول شدن فکرت شدم؛ ولی امیدوارم حالا که شرایطش را داری خوب درس بخوانی و به جای من تو به رویایم برس و مادر را درمان کنی.
به او میگویم: نه، من هرگز این کار نمیکنم، اما قول میدهم به تو کمک کنم که به آرزویت برسی.
او میگوید: اما چگونه؟
پاسخ میدهم: من و تو در یک پایه تحصیلی درس میخوانیم. من هر روز بعد از اینکه از مکتب به خانه آمدم هر چیزی را که در آن روز یاد گرفتم را به تو میآموزانم. امیدوارم این گونه بتوانم به تو کمک کنم تا آرزویت را برآورده کنی.
لبخندی میزند و میگوید: این پیشنهادت خیلی خوب است. نمی دانم چطور از تو تشکر کنم. امیدوارم این گونه بتوانم تبدیل به آدم باسوادی شوم.
لبخندی میزنم و میگویم: مطمئناً همه چیز آن طور که تو میخواهی میشود.