نسل سوخته
با افکارم درگیر بودم، ناگهان زنگ دروازه به صدا درآمد. اشکهایم را با پشت دستم از روی صورتم پاک میکنم و دروازه را باز میکنم ، پدرم است که بعد از یک روز کاری سخت، به خانه برگشته تا نفسی تازه کند. به او سلام میکنم و جویای احوالش میشوم. پدر میگوید:من که خوبم؛ اما ...
اشکهایم بند نمیآیند. مگر از ما چه خطایی سر زده است که اینگونه باید تاوان بدهیم. نمیدانم چرا نمیتوانیم هیچ وقت مزه خوشبختی را بچشیم.
از وقتی که چشم به روی جهان گشودهام، به دنبال پیدا کردن آرامش بودهام؛ اما پیدا کردنش آنقدر سخت بود که تا حالا موفق نشدهام.
با افکارم درگیر بودم، ناگهان زنگ دروازه به صدا درآمد. اشکهایم را با پشت دستم از روی صورتم پاک میکنم و دروازه را باز میکنم ، پدرم است که بعد از یک روز کاری سخت، به خانه برگشته تا نفسی تازه کند. به او سلام میکنم و جویای احوالش میشوم. پدر میگوید:من که خوبم؛ اما فکر کنم حال یک نفر اصلاً خوب نیست.
خودم را به نفهمیدن میزنم و می پرسم: آن یک نفر کیست؟
با صدایی مملو از آرامش میگوید: آن فرد ناخوش احوال تو هستی؛ اما چیزی نگو، اول چای بیاور تا کمی گلویم را تازه کنم و بعد کنارم بنشین تا با هم صحبت کنیم.
درخواستش را قبول میکنم. چای سبز رنگی برای پدر جانم دم میکنم و برایش میبرم و کنارش مینشینم.
بوسهای روی پیشانی ام میکارد و میگوید: دخترم چرا ناراحتی؟ اگر چیزی آزارت میدهد میتوانی به من بگویی، قول میدهم شنونده خوبی باشم و با دقت به سخنانت گوش بدهم.
تصمیم میگیرم، هر چیزی که ذهنم را درگیر کرده است به کلمه تبدیل کنم و به زبان بیاورم.
شروع میکنم به حرف زدن و میگویم: پدر، امروز با شنیدن واقعیتها خیلی غمگین شدم. امروز پدربزرگ از گذشته و خاطراتش برایم گفت. در این هنگام حس کنجکاویام بیدار شد و سوالاتی از او در مورد اتفاقات مهم زندگیاش پرسیدم و اینکه احساس خوشبختی میکند یا نه.
او گفت: من همیشه در زندگیام یک هدف داشتهام و آن هم زنده ماندن در این اوضاع بوده است. از زمانی که به یاد دارم، جنگ و بیعدالتی جز اتفاقات مهم زندگیام بوده است. من در جنگ متولد شدم، رشد کردم، ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم؛ اما هیچ وقت آرامش نداشتم و هیچگاه احساس خوشبختی نکردم. هنوز هم در این اوضاع زندگی میکنم و آیندهای نامعلوم دارم.
این موضوع برای من بسیار دردآور بود. مگر یک انسان چقدر عمر می کند که نتواند حتی برای یک بار در طول عمرش مزه خوشبختی را بچشد. این واقعاً بیانصافی بزرگی در حق ما مردم افغانستان است.
پدر دستانم را میان دستانش قرار میدهد و محکم میفشارد.
با صدای زیبایش میگوید: من هم با پدربزرگت موافقم، زیرا من هم سرنوشتی مشابه به او داشتم. از زمانیکه به خاطر دارم جنگ بوده است، اوایل با بیگانگان و بعدها با خودیهای به نام طالب که قومپرستی کارشان است.
آنها خود را صاحب افغانستان میدانند و از پیشرفت مردم اقوام دیگر ناراحت میشوند.
بیست سال گذشته، آنها موفق شدند افغانستان را تصاحب کنند، اما این موفقیتشان دوامدار نبود. مردم همه دست در دست هم دادند و این امتیاز را از آنها گرفتند.
طالبان بعد از شکست، تسلیم نشدند و بیست سال با آزار و اذیت مردم به شیوههای مختلف، تلاش کردند تا قدرت را پس بگیرند. این تلاش بیست ساله آنها دقیقاً هفت ماه پیش نتیجه داد.
در طول بیست سال گذشته مردم زندگی خوبی داشتند. آنها پیشرفت کردند و آینده نامعلوم را قبول نکردند. با اینکه روزهایشان با ترس و نگرانی میگذشت، چیزی را جلوه نمیدادند. آنها کار میکردند و میخواستند آینده خود و خانوادهشان را رنگین بسازند و برخلاف تصمیم سرنوشت زندگی کنند.
تو هم باید زندگیات را به بهترین شکل ممکن بسازی. آنقدر تلاش کنی که خودت موفقترین و خانوادهات مفتخرترین باشند.
دیگر هم به این فکر نکن که در چه اوضاعی زندگی میکنی. آدمهای موفق همیشه گذشته سختی داشتهاند.
پدرم درست میگفت، من نباید به تصمیمی که سرنوشت برایم گرفته است عمل نکنم، من باید با تلاش و کوشش خودم آینده ام را بسازم.
رو به پدر می گویم: ممنوم به خاطر سخنان انگیزشیات پدرم. حرف زدن با تو باعث شد تا افکار منفی از من دور شوند و برای رسیدن به اهدافم، تلاشهایم را شروع کنم.
پدر بوسهای روی صورتم میکارد و میگوید: من که کاری نکردهام، فقط به وظیفه پدرانهام عمل کردم.
با خودم میاندیشم چقدر خوب است، هر فرد در زندگیاش یک حامی داشته باشد که همیشه او را تشویق میکند.