صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

همشیره! شوهرتان زود بر می‌گردد …

مجبور شدم که به خاطر حفظ آبرو و حفاظت از جان اعضای خانواده‌ام، حرف آن‌ها را قبول کنم، خانم خود را صدا کردم و گفتم با مجاهدین به حوزه می‌روم و زود بر می‌گردم به حمدالله (برادر بزرگم) بگو که بعد از حوزه به وظیفه می‌روم. خانمم اوضاع را به خوبی فهمید و گفت که درست است، چند روزه می‌روی؟

ناگفته‌های یک نظامی پیشین از ده روز اسارت، شکنجه و لت‌وکوب. گزارش‌های زیادی وجود دارد که طالبان سربازان پیشین را بازداشت و شکنجه می‌کنند، اما تاکنون گزارشی که مستقیم این شکنجه‌ها و بازداشت‌ها را روایت کند، نشر نشده است.

خبرگزاری پیک‌آفتاب در ادامه‌ی روایت از زبان مردم، پای سخنان نظامی پیشین نشسته تا روایت‌گر شلاق و شکنجه‌ی دیگری باشد.

 

احمدالله (مستعار)، افسر ارتش پیشین، از ده روز اسارت خود به دست طالبان می‌گوید:

 

روز بازداشت

بامداد روز یکشنبه 31 اسد، بعد از ادای نماز و تلاوت قرآن کریم به حویلی رفتم و از آن‌جایی که عاشق گل‌کاری بودم مشغول گل‌بازی شدم.

حوالی ساعت 6 صبح بود که صدای موترهای رنجر طالبان از کوچه به گوشم رسید، پس از چند لحظه صدای تک‌تک دروازه آمد. ترسیده بودم و با ترس زیاد رفتم و دروازه را باز کردم، چند سرباز طالب پشت دروازه بودند.

تا من را دیدند به قوماندان خود که داخل موتر بود، اشاره کرده و گفتند که خودش است، قوماندان طالب از موتر پیاده شد و نزدیک آمد و با لحنی آرام و با کمال خون‌سردی گفت که آقای احمدالله، باید برای شریک ساختن بعضی معلومات با مقامات امارت اسلامی در قول اردو، همراه ما به قوماندانی بروید.

به قوماندان طالب گفتم که شما اشتباه گرفتید، من احمدالله نیستم. قوماندان طالب گفت که آقای احمدالله ما شما را به خوبی می‌شناسیم، شما دگرمن احمدالله، رئیس … در قول اردوی … بودید. باز هم انکار کردم و گفتم که اشتباهی شده، من اصلاً نظامی نیستم، من یک غریب‌کار هستم. قوماندان طالب موبایل خود را از جیب‌اش بیرون کشید و چند تا عکس را به من نشان داد، شوکه شدم، عکس‌هایی از جلسات محرم هیئت رهبری قول اردو بود که هیچ کس حق نداشت تصاویر و تصامیمی را که در آن اتخاذ می‌شد را به بیرون از اتاق جلسه ببرد. خیلی برایم شوکه کننده بود، یعنی طالبان تا آن حد در درون نظام رخنه کرده بودند. قوماندان طالب پس از نشان دادن عکس‌ها به من گفت که خانه شما هم از سوی مجاهدین ما محاصره شده و هیچ جای فراری ندارید، پیش از این‌که گپ کلان شود و مردم و همسایه‌ها بفهمند، با ما بیایید.

به قوماندان طالب گفتم حداقل اجازه بدهید که داخل رفته و لباس خود را تبدیل کنم و خانواده را در جریان بگذارم، بعد با شما می‌آیم. قوماندان طالب گفت که به تبدیل کردن لباس ضرورت نیست، همین لباس شما درست است و از همین‌جا صدا کنید و به خانواده بگویید که برای پاسخ به چند سوال با ما به حوزه می‌روید.

مجبور شدم که به خاطر حفظ آبرو و حفاظت از جان اعضای خانواده‌ام، حرف آن‌ها را قبول کنم، خانم خود را صدا کردم و گفتم با مجاهدین به حوزه می‌روم و زود بر می‌گردم به حمدالله (برادر بزرگم) بگو که بعد از حوزه به وظیفه می‌روم. خانمم اوضاع را به خوبی فهمید و گفت که درست است، چند روزه می‌روی؟

قوماندان طالب بین حرف من و خانمم مداخله کرد و گفت: همشیره، شوهرتان زود بر می‌گردد و به من اشاره کرد که باید زودتر حرکت کنیم.

در یک موتر رنجر سوار شدم، یک سرباز در سیت پشت‌سر نشسته بود و به من اشاره کرد که در سیت پیش‌روی بنشینم. سوار موتر شدم، قوماندان طالب هم آمد و پشت جلو نشست و حرکت کردیم.

صدای نغمه طالبان در داخل موتر خیلی بلند و گوش‌خراش بود، خیلی از این نوع موزیک‌ها بدم می‌آید. از شدت ترس، لال شده بودم و هیچ صحبت کرده نمی‌توانستم.

با خود فکر می‌کردم که این آخرین لحظات زندگی‌ام است، این آخرین دیدار من و خانمم است، هر لحظه صحنه خداحافظی در فکرم مجسم می‌شد، شب قبل به پسر بزرگم وعده داده بودم که امروز بایسکل‌اش را درست می‌کنم، به فکر این بودم که خانمم چه جوابی به او خواهد داد و چگونه به او خواهد گفت که طالبان پدرت را با خود بردند و دیگر او را نخواهی دید.

به فکر مادر و پدر پیرم بودم، که با شنیدن این خبر مریضی‌شان شدت خواهد گرفت، پدرم ناراحتی قلبی داشت و دو سال پیش وقتی که خبر شهادت برادرم در ولایت نیمروز را شنید، سکته قلبی کرده بود. مادرم نیز بیماری شکر داشت و با جزئی‌ترین خبر ناگوار، شکرش بالا می‌رفت. به فکر خانمم بودم که بعد از مرگ من چگونه با سه کودک قدونیم‌قد زندگی خواهد کرد، اولادهایم چگونه بزرگ خواهند شد و آینده آن‌ها چه خواهد شد.

در همین فکر و خیالات بودم که در موبایلم زنگ آمد، موبایلم رو از جیبم بیرون کردم، زنگ حمدالله برادرم بود، پیش از این‌که موبایلم را جواب دهم، قوماندان طالب موبایلم را گرفت و خاموش کرد، گفت نظر به امر قوماندان قول اردو، حق استفاده از موبایل را نداری. چیزی گفته نتوانستم و سکوت را اختیار کردم.

تقریباً ساعت ۵ بعدازظهر به قول اردو رسیدیم، قول اردو تغییر کرده بود، قراولی که در زمان ما به شدت تحت شرایط شدید امنیتی بود، حالا تنها سه یا چهار تا سرباز طالب در آن‌جا ایستاده است و خلاص. قوماندان طالب به سرباز گفت که به مولوی صاحب مخابره کنید و بگویید که احمدالله را آوردیم.

داخل قول اردو شدیم، انگار هیچ کسی داخل قول اردو نبود، همه جا سکوت حکم‌فرما بود. به ساختمان دفاتر کاری هیئت رهبری قول اردو رسیدیم، یک سرباز طالب در در ورودی ساختمان ایستاده بود، به قوماندان طالب گفت که مولوی صاحب منتظر شماست. داخل ساختمان شدیم و مستقیم به دفتر قوماندان قول اردو رفتیم.

 

دیدار با قوماندان قول اردو

قبل از این‌که به دفتر قوماندن قول اردو برویم، به دفتر کاری رئیس دفتر قوماندانی رفتیم، قوماندان طالب به سربازش گفت که با احمدالله همین‌جا باشید تا من مولوی صاحب را خبر کنم. قوماندان طالب داخل دفتر قوماندان قول اردو شد و بعد از چند دقیقه دروازه باز شد و من را داخل خواستند.

داخل دفتر شدم، هفت هشت طالب روی زمین نشسته بودند، یکی از آن‌ها به من گفت: خوش آمدی احمدالله صاحب، خدا کند که از سفر خسته نشده باشی، من مولوی … هستم قوماندان جدید قول اردو، بیا این‌جا بنشین، از ما نترس، ما همه وطن‌دار هستیم. برایم جالب بود، طالب و این‌گونه برخورد؟

من هم مثل آن‌ها روی زمین نشستم، قوماندان قول اردو گفت: من تو را به خوبی می‌شناسم و از وظیفه و صلاحیت‌های شما در گذشته، خبر دارم. من شما را برای هم‌کاری با خود به این‌جا خواسته‌ام، شما می‌توانید با ما و زیر بیرق امارت اسلامی به امیرالمومنین و مردم افغانستان خدمت کنید، اما همان‌طوری که گفتم باید با ما هم‌کاری کنید. من هم گفتم درست است در حد توان خود با شما هم‌کاری می‌کنم.

قوماندان قول ارو گفت که فعلاً شما تازه از راه رسیده‌اید و خسته‌اید، به اتاق‌تان بروید و خستگی خود را رفع کنید، فردا ما و شما صحبت می‌کنیم.

به قوماندان قول اردو گفتم درست است، اما اگر امکان داشته باشد، موبایلم را به من پس بدهید که با خانواده خود صحبت کرده و احوال بدهم‌. قوماندان قول اردو گفت که فعلاً امکان ندارد، تا هم‌کاری ما و شما خلاص نشده، از موبایل و خانواده خبری نیست، فعلاً بروید و استراحت کنید.

چیزی نگفتم و با قوماندانی که من را از کابل آورده بود از دفتر بیرون شدم. من را به یک اتاق بردند، اتاق استراحت افسران در زمان جمهوریت بود. در را از بیرون قفل کرد و گفت که به خانه جدیدت خوش‌آمدی.

اتاق خیلی تغییر کرده بود، هیچ چیز در داخل اتاق باقی نمانده بود، در اتاق تنها یک دوشک سپرنگی، یک کمپل و یک جانماز بود و بس. من بودم و اتاق.

سه شبانه‌روز در همین اتاق زندانی بودم، تنها هنگام وقت غذا دروازه باز می‌شد و یک سرباز طالب برایم غذا می‌آورد. سرباز طالب هم هیچ صحبت نمی‌کرد، هر سوالی می‌کردم، جوابی نمی‌داد. از دنیا بریده بودم و حس می‌کردم که این اتاق قبر من خواهد بود.

 

اولین روز بازجویی

صبح روز چهارشنبه، چهارمین روزی که من را به قول اردو آورده بودند، قوماندانی که من را از کابل آورده بود، وارد اتاق شد و گفت امروز نوبتت رسیده، بیا برویم. من را به یک اتاق دیگر بردند (اتاقی بود که در زمان جمهوریت از آن برای بازجویی متهمان استفاده می‌شد)، داخل اتاق که شدم باز هم دروازه را از بیرون قفل کردند. حدوداً نیم ساعت بعد یک طالب وارد اتاق شد و پرسید که:

بازجو: احمدالله هستی؟

گفتم: بله

بازجو: تو دگرمن احمدالله هستی، رئیس … قول اردوی …

گفتم: بله

بازجو: پرسید که قوماندان قول اردو، معاون قول اردو، رئیس ارکان قول اردو، آمر اپراسیون قول اردو، مدیر لوژستیک قول اردو، آمر استخبارات قول اردو، آمر ضد استخبارات قول اردو، آمر کشف قول اردو، آمر مالی و مدیر پیژند قول اردو را می‌شناسی؟

گفتم: بله

بازجو: نام‌های‌شان چیست؟

گفتم: آن‌ها آدم‌های کلانی هستند، همه آن‌ها را می‌شناسند، معرفی کردن من چه سودی دارد؟

بازجو: خشمگین شد و گفت هرچه سوال می‌کنم جوابش را بده و دلیل نگو

گفتم: سوالاتی را که جوابش را شما می‌دانید جواب نمی‌دهم

بازجو: باز هم خشمگین شد و فحش و ناسزا داد و گفت که شما مزدور کافرها و امریکایی‌ها بودید، اگر عفو عمومی اعلان نمی‌شد، تمام شما را از پشت‌سر حلال می‌کردم. بلند شد و چند سیلی محکم به من زد. در همین لحظه یک طالب دیگر وارد اتاق شد و به بازجو گفت که: لت نکن‌اش، ما با این زیاد کار داریم، هنوز زود است که این را مُردار کنیم. بیا بیرون و خودت را آرام کن.

هر دو طالب از اتاق بیرون شدند و باز هم در اتاق تنها ماندم. بینی‌ام زخمی شده بود و از آن خون می‌رفت، به سختی توانستم که خون‌اش را بند بیاورم.

نیم ساعت گذشت و دوباره بازجو به اتاق آمد.

بازجو: حرف‌ام را می‌فهمی یا بفهمانم‌ات؟

گفتم: فهمیدن یا نفهمیدن من مربوط به سوالات شماست

بازجو: سوال قبلی من را که جواب ندادی، حالا بگو که دیپوی M-4 در کجاست؟

گفتم: سلاح M-4 مربوط کوماندو و سپیشل‌فورس می‌شود، ما در قول اردوی خود از این سلاح استفاده نمی‌کردیم

بازجو: این جواب سوال من نیست، درست جواب بده و آدرس دیپوی M-4 را بگو در کجاست؟

گفتم: جواب دادم، اضافه‌تر از این جوابی ندارم

بازجو: دیپوی سلاح M-16 در کجاست؟

گفتم: من قوماندان کندک حمایوی و یا مدیر لوژستیک نیستم، آدرس آن‌را از آن‌ها بپرسید

بازجو: تو به خوبی نمی‌فهمی باید تو را نرم کنم، بلند شد و باز هم چند سیلی به من زد.

از شدت سیلی‌های بازجو به زمین خوردم و بازجو این بار با لگد به شکم من زد، خیلی دردناک بود. دوباره طالب قبلی وارد اتاق شد و جلو بازجو را گرفت و باز هم همان حرف قبلی خود را تکرار کرد و گفت که وقت مُردار شدن‌اش نیست، هنوز باید خیلی معلومات از او بگیریم.

هر دو طالب باز هم از اتاق بیرون شدند و من از شدت درد به خود می‌پیچیدم.

چند دقیقه بعد دو سرباز طالب دیگر آمدند و من را به اتاقی که در آن زندانی بودم، بردند. تمام بدن‌ام درد می‌کرد و روی سینه‌ام کبود شده بود. شب شد و سربازی که برایم غذا می‌آورد وارد اتاق شد و غذا آورد و گفت: بخور که مُردار نشوی. هم تمام بدن‌ام درد می‌کرد و هم زیاد گرسنه شده بودم، ظهر برایم غذا نیاورده بودند. غذا را خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد منتظر بودم که دوباره من را برای بازجویی ببرند، اما نیامدند و تا روز شنبه بازجویی نشدم و در اتاق زندانی بودم.

 

دومین روز بازجویی

صبح روز شنبه دوباره من را به اتاق بازجویی بردند. این بار بازجو تغییر کرده بود و شروع به سوال کردن کرد:

بازجو: دگرمن احمدالله، رئیس … قول اردوی …، به بازجوی قبلی‌ات هیچ جواب ندادی، ببینم که امروز جواب می‌دهی یا نه؟ حالا بگو که دیپوی سلاح در کجاست؟

گفتم: جواب این سوال را به بازجوی قبلی داده‌ام، جواب این سوال مربوط قوماندان کندک حمایوی و مدیر لوژستیک قول اردو می‌شود

بازجو: قوماندان کندک حمایوی و مدیر لوژستیک قول اردو، کی بودند؟

گفتم: جواب این سوال را هم به بازجوی قبلی گفته‌ام، آن‌ها آدم‌های کلانی هستند، شما آن‌ها را می‌شناسید، سوالاتی را که جوابش را می‌دانید، جواب نمی‌دهم

بازجو: تو اصلاح شدنی نیستی، باید همان بازجوی قبلی بیاید و از تو بازجویی کند، زبان تو را او خوب می‌فهمد

گفتم: هر بازجویی که بیاید، جواب من همان جواب است و فرقی نخواهد کرد

بازجو: آدرس خانه‌های این افراد را به من بده؟

گفتم: خبر ندارم، تا حالا به خانه یک‌دیگر نرفته‌ایم

بازجو: این جواب سوال من نیست، آدرس خانه آن‌ها را می‌دهی یا آدرس درستت کنم؟

گفتم: جواب شما را دادم و اگر معلومات زیادتر می‌خواهید از مدیر پیژند قول اردو بپرسید، تمام معلومات پیش او است

بازجو: اصلاً تو چه کاره هستی، چرا جواب درست نمی‌دهی، با این جواب‌هایت خیلی زود مُردار می‌شوی، چانس زنده ماندنت از بین می‌رود

گفتم: از وظیفه من خبر دارید و نظر به لایحه وظایف من می‌توانید درباره … (لایحه وظایف خود را برایش تشریح کردم) از من سوال کنید. درباره وظیفه‌ام، به هر سوال شما جواب می‌دهم، اگر در اجرای وظایف خود کدام خیانت کرده باشم و یا ادعای کسی بالای من باشد، من حاضر به جواب‌دهی هستم و الا در دیگر موارد هیچ جوابی برای شما ندارم

بازجو: ما خبر داریم قومانده جنگ را تو به قوماندان قول اردو می‌دادی و سبب شهادت بسیاری از مجاهدین ما شده‌ای

گفتم: من برای‌تان لایحه وظایف خود را گفتم، در کجای لایحه وظایف من، مشوره دادن به قوماندان قول اردو و یا قومانده دادن به جنگ آمده؟ کسی که به شما راپور داده، راپور غلط داده

بازجو: پول کجاست؟

گفتم: کدام پول، پول چی؟

بازجو: پول اپراتیفی که برای حمله به مجاهدین ما و ساختن پوسته‌ها استفاده می‌کردید

گفتم: باز هم شما خلاف لایحه وظایف من سوال می‌کنید، بحث پول اپراتیفی مربوط بخش مالی و اپراسیون قول اردو می‌شود و من خبر ندارم

بازجو: تو حرف خوش را نمی‌فهمی

با گفتن این حرف از جای خود بلند شد و چند سیلی به من زد که از شدت سیلی او من به زمین خوردم و چند لگد هم به شکم من زد. این بازجو از بازجوی قبلی وحشی‌تر بود و در ادامه چند لگد به صورت من هم زد. با صدای لت‌وکوب، یک طالب دیگر وارد اتاق شد و مثل دفعه قبلی به این بازجو گفت که هنوز به او ضرورت داریم، وقت مُردار کردنش نیست. هر دو از اتاق بیرون شدند.

تازه پس از دو روز، درد لت‌وکوب بازجوی اول از بدنم دور شده بود و با این لت‌وکوب دوباره زخم‌های بدنم تازه شد، تمام بدن‌ام درد می‌کرد و از خدا می‌خواستم تا زودتر جانم را بگیرد.

پس از یک ساعت که در اتاق بازجویی تنها بودم، بازجو دوباره وارد اتاق شد و گفت:

بازجو: نرم شدی، عقل به سرت آمده یا نه؟

گفتم: شما چه قسم جواب می‌خواهید، من که تمام سوالات شما را جواب دادم

بازجو: موتر زرهی قوماندان قول اردو کجاست؟

گفتم: این سوال را از خودش بپرسید، خودتان می‌گویید که موتر قوماندان قول اردو، از خودش بپرسید

بازجو: تو نوکر کافر به گپ نمی‌فهمی باید نرم شوی

پس از این حرف دوباره من را با سیلی زد و لت‌وکوب را شروع کرد و بسیار فحش و ناسزا گفت. در همین اثنا طالبی که قبلاً وارد اتاق شده بود، دوباره وارد اتاق شد ولی این بار او هم به لت‌وکوب من شروع کرد، هر دو طالب بسیار من را لت‌وکوب کردند. تمام بدنم بی‌حس شده بود و اصلاً نمی‌فهمیدم که ضربات لگد آن‌ها به کجای بدنم می‌خورد. پس از چند دقیقه خسته شدند و از اتاق بیرون شدند. دو سرباز طالب آمدند و من را به اتاقی که در آن زندانی بودم، بردند. در مسیر راه به دو سرباز طالب گفتم که من را یک دفعه بکشید، چرا من را زجرکش می‌کنید؟ سربازان طالب می‌خندیدند و می‌گفتند که هنوز باید زنده باشی، هنوز وقت مُردار شدنت نیست. من را در اتاق انداختند و رفتند.

از شدت درد، بی‌هوش شدم و نمی‌دانم چند ساعت بی‌هوش بودم. وقتی به هوش آمدم، هوا تاریک شده بود، تمام صورتم غرق در خون بود، بینی و سینه‌ام بسیار درد می‌کرد، انگار بینی و دو سه استخوان قفسه سینه‌ام شکسته بود. شب هم برایم غذا نیاوردند، تا صبح از یک سو درد بدن من را آزار می‌داد و از سوی دیگر گرسنگی.

صبح روز یک‌شنبه برایم غذا آوردند، به سرباز طالب گفتم که دلیل بازداشت من چیست؟ حداقل این را بدانم. سرباز طالب چیزی نگفت و از اتاق بیرون شد. منتظر بودم که چه وقت من را به اتاق بازجویی می‌برند و شکنجه می‌کنند، اما تا روز سه‌شنبه نیامدند و هر روز درد سینه‌ام اضافه می‌شد، نفس کشیدن برایم سخت شده بود و خیلی درد داشتم.

 

روز آزادی

عصر روز سه‌شنبه قوماندان طالبی که برای بازداشت من به کابل آمده بود، وارد اتاق شد و گفت روز آزادیت رسیده، بلند شو و با من بیا. با خود گفتم که روز مرگم فرا رسیده و امروز من را می‌کُشند، خیلی ترسیده بودم و هر لحظه اعضای خانواده‌ام پیش چشمانم مجسم می‌شدند.

از اتاق بیرون شدم، قوماندان طالب گفت: تو که آدم خاندانی هستی و از یک قوم و قبیله با عزت هستی، پس چرا در نظام رفتی و سر دشمنی را با مجاهدین گرفتی؟ تو باید با ما در صف مجاهدین می‌بودی و برای آزادی افغانستان از شر کافران مبارزه می‌کردی. افسوس به حالت! نفس‌ام به شماره افتاده بود و خیلی ترسیده بودم، حرفی نمی‌زدم و منتظر لحظه اعدام خود بودم.

از بلاک که بیرون شدم؛ دیدم که پدرم، برادرم و شماری دیگر از بزرگان قوم در بیرون از بلاک ایستاده بودند، شوکه شده بودم. پدرم تا من را دید، گریه‌اش گرفت، برادرم به طرف من آمد و من را در بغل گرفت و گفت تمام شد، بخیر تمام شد، به خانه می‌رویم.

قوماندان طالب به پدر و برادرم گفت که هر چه زودتر این غلام کافر را از این‌جا ببرید، این اولین بار است که مولوی صاحب کسی را می‌بخشد، زودتر از این‌جا بروید تا مولوی صاحب پشیمان نشده است.

با آن‌ها همراه شدم و از قول اردو بیرون شده و به طرف کابل روان شدیم.

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x