عشق ناکام
در کوچه پس کوچههای شهر، قدم میزدم و غرق در رویاهایم بودم. به این فکر میکردم که بعد از اینکه با هم ازدواج کردیم؛ زندگیمان چگونه خواهد شد. آیا خوب میشود یا بد؟ نمیدانم چگونه میشود، اما امیدوارم که خوشبخت شویم.
الهام محبوب
در کوچه پس کوچههای شهر، قدم میزدم و غرق در رویاهایم بودم. به این فکر میکردم که بعد از اینکه با هم ازدواج کردیم؛ زندگیمان چگونه خواهد شد. آیا خوب میشود یا بد؟ نمیدانم چگونه میشود، اما امیدوارم که خوشبخت شویم.
با افکارم درگیر بودم، ناگهان موبایلم زنگ خورد. به صفحه موبایل خیره شدم، مادرم بود. حوصله شنیدن حرفهای تکراریاش را نداشتم، به همین دلیل، به تماس او پاسخ ندادم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من همان کار را تکرار کردم، اما او که با این کارها راضی نمیشد، بازهم تماس گرفت. این بار با بیحوصلگی جواب دادم: “سلام مادر! کاری داری که اینقدر زنگ میزنی؟”
مادر گفت: “نه کاری ندارم، فقط میخواستم جویای احوالت شوم و این را برایت یادآوری کنم.”
خیلی بیادبانه حرفش را قطع کردم و در ادامهی حرفش گفتم: زمان از دستم خارج نشود و زود برگردم و با کسانی که شایستگی دوستی را ندارند، دوست نشوم.
مادرم، با لحنی غمگین گفت: “معذرت میخواهم دخترم که از سخنان تکراری من، خسته شدهای. من، این حرفها را برای خوبی خودت گفتم. مراقب خودت باش، خدانگهدار.”
بعد از گفتن این حرف، تماس را قطع کرد. من هم آهی کشیدم و زیر لب گفتم؛ من هم مادر دارم، دیگران هم مادر دارند.
به راهم ادامه دادم و بلاخره به مقصد رسیدم. کوچهای خلوت و دور از خیابان که محل همیشگی ملاقات من و او بود.
وارد کوچه شدم و به خانهی متروکهای که رنگ دروازه آن سرخ بود رسیدم، اما اثری از او ندیدم. تا به حال سابقه نداشت، که بعد از من بیاید. نگرانش شدم و با او تماس گرفتم؛ اما به جای صدای زیبای او، صدای خانمی را شنیدم که میگفت: “مشترک مورد نظر شما، مصروف است. لطفاً بعداً تماس بگیرید.”
کمی صبر کردم و به اطرافم خیره شدم. همه جا خلوت بود و صدای باد، گوشهایم را نوازش میکرد.
دوباره موبایلم را گرفتم و با او به تماس شدم، پس از چند ثانیه جواب داد و با لحنی خشن، گفت: “چه کارم داری که اینقدر تماس میگیری؟”
با ناراحتی پاسخ دادم: “سلام زندگیم، میخواستم بپرسم کجایی و چرا تا به حال نیامدهای؟”
با خشم گفت: “ببین من و تو، به درد هم نمیخوریم. لطفاً، دست از سر من بردار و به زندگیات برس.”
بعد هم صدای بوقی را میشنیدم که نشان میداد تماس قطع شده است.
خیلی ناراحت شده بودم و بغض سنگینی گلویم را احاطه کرده بود. در این لحظه به یاد سخنان مادرم افتادم و بغضم شکست.
با خودم گفتم که من چقدر احمق بودهام، هرگز کسانی را که واقعاً مرا دوست داشتهاند، ندیدهام و همیشه به دنبال کسانی بودهام که برایم نقش بازی میکردند …