صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

روزگار خرِ لَنگ است؛ آرزوی دختری که از «حوتقول» به کابل آمد تا خبرنگار شود

دوازده سال تلاش کردم، درس خواندم و زمانی‌که از مکتب فارغ شدم، وضعیت بد اقتصادی خانواده، مرا برای برداشتن قدم بعدی یاری نکرد. به گفته ما قشلاقی‌ها، "روزگار خرِ لَنگ است" که نه می‌شود آرزو را کنار گذاشت و نه می‌شود به آسانی به آن دست یافت.

نازدانه حسینی

از کودکی رویای یک خبرنگار خوب شدن به سرم بود؛ خبرنگاری که در کنار پوشش رویدادها، درد مردم را نیز بیان کند. از دوران مکتب، آرزوی خبرنگاری را با خودم پروراندم و تلاش کردم که خبرنگاری، برایم تنها یک آرزو نباشد. دوازده سال تلاش کردم، درس خواندم و زمانی‌که از مکتب فارغ شدم، وضعیت بد اقتصادی خانواده، مرا برای برداشتن قدم بعدی یاری نکرد. به گفته ما قشلاقی‌ها، “روزگار خرِ لَنگ است” که نه می‌شود آرزو را کنار گذاشت و نه می‌شود به آسانی به آن دست یافت.

مدتی به دوختن لباس و چادر روی آوردم، اما فکرم این بود که چطور می‌توانم به آرزویم برسم. از سوی دیگر، تصور این‌که در خانه بمانم و دختری باشم که به جز خواندن و نوشتن ابتدایی، چیز دیگری بلد نیست، برایم دردآور بود و نرسیدن به آرزویم که همانا خبرنگار شدن بود، هر لحظه مرا تا لبه پرتگاه می‌بُرد. با خودم می‌گفتم: “اگر روزگار این‌طور ادامه یابد، سرنوشت من هم مثل سایر دختران این سرزمین خواهد بود و در نهایت به خانه کسی خواهم رفت که شاید با من سنخیتی نداشته باشد”. هر روز به مادرم می‌گفتم: “می‌خواهم خبرنگار شوم”. مادرم دوست داشت من درس بخوانم، اما کاری از دستش ساخته نبود. ساعت‌ها، روزها و ماه‌ها گذشت و من در انزوایی بودم که نه می‌توانستم آرزویم را رها کنم و نه می‌توانستم زندگی و تصمیم خانواده را تغییر دهم.

یک سال تمام، از درس‌ها فاصله گرفتم. پس از یک سال مرارت، اندکی خوش‌بختی به سراغم آمد و وضعیت مالی مامایم بهتر شد. مامایم انسانی خوش‌قلب و مهربان است. او تصمیم داشت که من درس بخوانم، مرا یاری کرد و حامی من شد تا یک قدم به آرزوهایم نزدیک‌تر شوم. آن روزی‌که مامایم خبر داد که می‌توانم درسم را ادامه دهم، من از خوشحالی زیاد حس می‌کردم، خانه‌ای که مرا برای یک‌سال در خودش زندانی کرده بود، تبدیل به جایی شده که می‌توان در آن خوشحالی را فریاد کشید. آن لحظه دوست داشتم جیغ بزنم و همه را خبر کنم: “های مردم! اولین قدم برای رسیدن به آرزوهایم گذاشته شد، من می‌توانم خبرنگار شوم“.

این خوشحالی زیاد دوام نکرد. یک‌باره فکرم درگیر شد که چگونه خانواده‌ام را راضی کنم که اجازه دهند تا درس‌ام را ادامه دهم. روز آهسته‌آهسته دامن گرمایش را جمع می‌کرد و من منتظر بودم تا همه جمع شوند و من این مسئله را با آن‌ها در میان بگذارم.

شب شد، قبلاً جرئت حرف زدن مقابل اعضای خانواده را نداشتم، ولی آن شب به خودم جرئت دادم تا حرف بزنم. به اعضای خانواده‌ام گفتم: “حالا که مامایم کمک می‌کند، می‌خواهم دوباره درس‌هایم را ادامه دهم”. همه مات و مبهوت طرف من می‌دیدند. من انتظار داشتم که نظرات آن‌ها منفی باشد، اما هیچ کس لام تا کام حرف نزد. آن لحظه تنها بودم، با خودم می‌گفتم که اگر خانواده دل‌شان رحم کند و اجازه دهند که درس‌هایم را ادامه بدهم، با تنهایی‌ام در کابل چگونه کنار بیایم؟ کابل که قریه نیست که یک سرش به مسجد و سر دیگرش به خانه ملا علی‌جمعه و پایین‌اش به چشمه آغیل ختم شود. افکارم درگیر این مسایل بود، ساعت‌ها با خودم کلنجار رفتم، اما تصمیم نهایی همان بود که باید درس‌ام را ادامه دهم و به آرزویم برسم. من اولین دختر از خانواده سنتی‌ام که پس از جنجال‌های فراوان موفق شدم، خانواده‌ام را راضی کنم، درس بخوانم و در اجتماع پا بگذارم.

آمدنم به کابل سختی‌های داشت که نپرسید. از یک‌سو قدم گذاشتن در بین مردمی که از رسم‌ورواج‌های‌شان چیزی نمی‌فهمیدم و از سوی دیگر وضعیت بی‌قاعده‌ای که در کابل حاکم بود، مرا بیش از حد تصورم زجر داد که هرگز یادم نمی‌رود. به هر صورت، روزهای اول به تمام معنی سخت گذشت؛ تا این‌که وارد دانشگاه شدم. تعدادی تلاش می‌کردند که مرا از رسیدن به آرزویم منصرف کنند و می‌گفتند تو این کار را انجام داده نمی‌توانی. خبرنگاری برای من عشق است و به همین دلیل شب‌وروز تلاش ‌کردم، منت‌ها و سختی‌ها را قبول کردم تا به آن برسم. برای رسیدن به این خواسته، با خودم عهد بستم که در این راه به هیچ کس اجازه ندهم که سد راهم برای رسیدن به خبرنگاری شوند.

از روزی که وارد دانشگاه شدم، تلاش هر روزه‌ام این بود که یک گوینده خوب شوم. چالش‌ها زیاد بود. آمیخته شدن با عادات کابل، پستی‌ها و بلندی‌های خودش را داشت. دور بودن از خانواده برایم سخت بود، ولی من از راه رفتن در این مسیر دست نکشیدم. شکستم، اما دوباره برخاستم و برای این‌که فرصت بهتر شدن را از دست ندهم، دو سال به خانه نرفتم تا این‌که کرونا آمد و باز وضعیت دگرگون شد.

با گسترش کرونا، همه دانشگاه‌ها برای مدتی تعطیل شدند و باز هم در مسیر نامعلوم قرار گرفتم. وحشت آن هیولا که هر دَم انسان‌ها را می‌بلعید، همه را ترسانده بود و احساس می‌کردم که زندانی هستم. در اوج کرونا، اجازه نداشتم جایی بروم. من بودم و آن اتاق سه در چهار. دلتنگ می‌شدم، گریه می‌کردم و دوباره می‌گفتم که به دانشگاه و روزهای خوب بر می‌گردم. با اوج قرنطین، تصمیم گرفتم به مطالعات خودم بیفزایم. شب‌ها و روزها کتاب می‌خواندم و دانستی‌هایم را وصل می‌کردم به آرزویی که دوباره با وجود کرونا دست نیافتنی شده بود.

دو سال طول کشید تا در این جنگ  پیروز شوم. پس از ماه‌ها، قرنطینه‌ها شکست و کم‌کم همه چیز به حالت نرمال بر‌گشت، دانشگاه‌ها دوباره باز شدند. من و هم‌قطارانم خوشحال بودیم که دوباره توانستیم در مسیری قدم برداریم که آروزی‌مان بود. با بازگشت به دانشگاه، برنامه‌ها برای دوره‌های خبرنگاری را دنبال می‌کردم و تلاش‌ام این بود که زودتر دوره‌ها را طی کنم و آن روزها پری برای پرواز یافته بودم و می‌خواستم که دوره‌ها سریع‌تر تمام شوند تا دوره‌ای جدید را آغاز کنم.

آن روزهای خوش و برق‌آسا گذشت. امیدهای روشن جای خود را به آرزوهای خاکستری داد. طالبان در یک چشم به هم زدن دوباره بر کابل مسلط شدند. رویداد 15 اگست، بال‌های پرواز مرا دوباره شکست. مکتب‌ها و دانشگاه‌ها دوباره بسته شدند. زنان و دختران به شکل غیرقابل تصوری خانه‌نشین شدند. آن روز و پس از آن، همه با خداحافظی‌های تلخ روبه‌رو بودند، آنانی که راهی برای رفتن داشتند، رفتند وآنانی‌که نداشتند، ماندند و زانوی غم بغل کردند.

تسلط طالبان بر کابل، برای من بدترین روزهایی بود که در زندگی تجربه می‌کردم. احساس می‌کنم نه راهی برای رفتن است و نه جایی برای ماندن. پس از 15 اگست، مانند سربازی بودم که تیر خورده، نه غیرت‌اش اجازه می‌دهد که تسلیم شود و نه توان مقابله را دارد. پس از چندی، دانشگاه‌ها دوباره با محدودیت‌های زیادی باز شدند. ما مانند خانواده‌ای که فرزندش را از دست داده، سیاه‌پوش شدیم و دیگر از آن دختران، آروزهای قشنگ و لباس‌های رنگارنگ خبری نبود.

با خودم گفتم، حالا که وضعیت چنین است و به هر اندازه‌ای که این وضعیت بد شود، به همان اندازه خواهم جنگید. حال که تا این‌جا آمده‌ام، نمی‌توانم از آن دست بکشم. با آن‌که محدودیت‌ها علیه زنان هر روز سخت‌تر می‌شود، اما من از تلاش دست نکشیدم و باز هم آرزویم این است که روزی گوینده‌ای خوب و خبرنگار چیره‌دستی شوم.

             
     

2.8 4 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x