سوار بر بالهای بیرحم
با دستان کرخت، گردوخاک چشمانم را پاک کردم، کوشش کردم آن کودک را دوباره ببینم. وقتی چهارسو را پالیدم، چشمم به سوی بدن زخمی افتاد، دقیقتر به آن جسم خیره شدم، جسم پارهپارهای بود که با اصابت چرههای همان بمب ترکیده، دستهایش قطع شده بود و آن جسم، همان کودکی بود که با دیدن هواپیمای در حال پرواز، دستانش را بال ساخته بود و در تصورش خیال میکرد که پرواز کرده است.
ربابه ابراهیمی
آنهایی که روی بالهای هواپیما نشسته بودند از شوق نه، بلکه از مجبوریت بود. با نواختن زنگ ساعت، سر از بالین برداشتم، با چشمهای خوابآلود به سوی کلکین رفتم، با دستهای بیشیمه، پردهها را کنار کشیدم. وقتی به رشتههای آسمان آبی چشم دوختم، طلیعه خورشید درخشان مانع دیدن آسمان زیبا شد. به سرعت چشمهایم را بستم، سکوت کردم، چند لحظهای گذشت که ناگهان صدای گلولههایی که خیلی از نزدیک فیر میشدند، سکوت آن لحظهها را پاره کرد. به اینسو و آنسو نگاه کردم که ناگهان چشمم به تپهای افتاد که در نزدیکی خانه ما بود. در آن تپه، پرچم سفید در حال اهتزاز بود و همینطور دهها پرچم دیگر. کمکم این پرچمها در تمام شهر بلند شدند و تاریکیها را آغاز گشت.
پرچمهای سفیدی که فقط سیاهی و درد را در شهر آغاز کرده بود، هر نقطه شهر تاریک شده بود، درست مانند طوفانی با ابرهای سیاه که خورشید پشت آن ناپیداست. فاجعه کابل، سرخط تمام رسانهها بود، ترس و هراس تمام چهرهها را فرا گرفته بود. جمعیت عظیمی به سوی میدان هوایی رفته بودند و عدهای هم در حال راه افتادن به سوی میدان هوایی بودند. من هم از گوشهای نظارهگر آن صحنهها بودم؛ درست مانند کودکی گمشده میان بیگانهها به هر سو نگاه میکردم که چشمم به سوی هواپیمایی افتاد که در حال حرکت کردن بود. همه مردم به سوی آن هواپیما میدویدند و تا جاییکه توانستند خود را در آن جابهجا کردند و دروازهها بسته شد. چند جوان را دیدم که روی بالهای آن هواپیما نشسته بودند، بالهای بیرحم؛ بالهاییکه اعتماد کردن به آنها خطا بود، اما آنهاییکه روی آن بالها نشسته بودند، مجبور بودند چنین کاری را انجام دهند، زیرا انتخاب دیگری نبود. گویا، «رسیدن» و «افتادن» تنهاه راه گریز از بدبختی بود. آنها به آن بالها اعتماد کرده بودند که به جایی برسند و از محنت حقارت و بدبختی «افغانستان»، «کابل» و «زندگی» رهایی یابند.
آنجا همه آرزوی پرواز داشتند و همه میخواستند پرواز کنند. پرواز با بالهای بیرحمی که وقتی کمکم از زمین ارتفاع گرفت و به آسمان نزدیک شد، به یکباره تکان خورد و جوانان مثل پاروهای برف پایین افتادند. بال نشستگان هواپیما یکیک افتادند و روح آنها میان ابرها محو شدند و جسمهای بیروحشان به زمین رسیدند. وقتی آن صحنهها را در سرخط اخبار جهان دیدم، اشکهایم بیخود جاری شد، چون آن صحنهها زندگی واقعی مردم افغانستان را نشان میداد. آن صحنهها و رویدادهای بیچارگی روزبهروز زیادتر شد. مردم هر پگاه و بیگاه، دستهدسته از خانههایشان طرف میدان هوایی میرفتند و شبها تعدادی دوباره با حالت ناامیدی بر میگشتند و چندی هم همانجا روی سرکها میخوابید تا چانس یاریشان کنند و بروند به آن سوی آبهای طوفانی که هم «نان» است و هم «کار» و هم «آزادی». از سوی دیگر، وقتی به آن چهرهها خیره میشدم، خیلی ناراحت و گرفته بودم، چون دیدن آن چهرههای بیرنگ واقعاً دردناک بود .
روز بعد هم با همان تجمع آغاز شد. همه چشم امید به آن بالهای بیرحم و آن دروازههای بسته دوخته بودند؛ دروازههایی که عبور از آنها آسان نبود و همه خود را به آبوآتش میزدند تا خود را از آن دروازهها به داخل میدان برسانند. در آن همه هیاهو و بیروبار، چانس با بعضیها یاری و با بعضیها نارفیقی میکرد. تعدادی که موفقانه داخل میدان هوایی میشدند و خود را به آن هواپیماها میرساندند، با چهرههای خندان و شاد به بیرون نگاه میکردند، اما دلهایشان در سوگ آرزوهای بزرگی که در تابوتهای کوچکی در قفسهای سینهشان دفن شده بود، میگریستند. روزیپیروزی دیگر میگذشت، ولی این ماجراها زیادتر میشد.
آن روز پنجشنبه بود که در گوشهای به دیوار «کمپ باران» تکیه زده بودم و مثل همیشه آرام و بیصدا نشسته بودم. روبهرویم کودکی قرار داشت که در بغل مادرش میلولید. طرف راستم کودک شش سالهای جا خوش کرده بود، طرف چپام دو دختر جوانی نشسته بودند که رویاها و خیالهای رنگینشان با نخهای ابریشمین میبافتند و در کل دوروبرم را جماعتی بزرگ فرا گرفته بود. چشمم را به اوجهای آسمان دوخته بودم. ساکت و صبور آرزوهای گم شده و ایدههای دست نیافتهام را به هم بخیه میکردم. به پروازها و هواپیماهایی که از میدان هوایی به سوی آسمانها بلند میشد، خیره میشدم و افکارم را ای کاشها تسخیر کرده بود (ای کاش من هم با آن پروازها همسفر میبودم) پیوند میزدم. اما ناگهان صدای کودکی که روبهرویم نشسته بود، چشمم را به خودش جلب کرد. آن کودک با صدای خستهای شروع به گریه کرد. وقتی به بیتابیاش نگاه کردم، آن کودک هم مانند من خسته شده بود، خسته از جماعتی ناامید، خسته از صداهای سرفه و فریادهایی که آن طرفتر به خاطر پخش شدن گازهای اشکآور و فیرهای هوایی که در همه جا پیچیده بود. آن کودک دیگر که طرف چپام نشسته بود، با بازیچهای پر از خاک که در دست داشت، بازی میکرد و آن دو دختر جوان هم از اجازه نیافتن به میدان هوایی شکایت داشتند. خلاصه تلخی بود، درد بود، رنج بود و آوارگی.
ساعتها همینطور سپری شد و با سپری شدن ساعتها، بیتابی و گریههای آن کودک نیز زیادتر شد. دور چشمان زیبا و بزرگاش را اشک حلقه زده بود، گریههایش اوج گرفت و مادرش هم تلاش میکرد که آرامش کند. اما کوششهای مادرش بیتاثیر بود تا اینکه مادرش با صدای محکم فریاد کشید: “ساکت شو!”. صدای آن کودک، لرزانولرزان شد. درمیان آن صداها، نگاهم به کودکی که سرگرم بازی بود افتاد. او هم مشغول بازی کردن بود که ناگهان چشماش به هواپیمایی که از داخل میدان هوایی پرواز میکرد، افتاد. به سرعت از جا بلند شد، چشمهایش بست و دستهایش را همچون بالهای همان هواپیما باز گرفت، با کشیدن صدای هواپیما، تصور میکرد که در حال پرواز کردن است. در آن لحظه به ساعتم نگاه کردم، ساعت دقیقاً 5:31 دقیقه عصر را نشان میداد. ناگهان صدای مهیبی همه جا پیچید. برای چند لحظه فکر کردم گوشهایم از شنیدن باز مانده، فکر و هوشم کار نمیکرد. وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا را دود و گردوخاک فرا گرفته بود. وقتی دوروبرم را نگاه کردم، به جز تکههای گوشت و خون، چیز دیگری به چشمم نمیخورد. همه جا تاریک بود. در آن لحظه سکوت عجیبی همه جا فراگرفته بود؛ سکوتی که فکر میکردم تا ابد به پایان نمیرسد. هیچ چیز به یادم نبود. تنها تصویری که در ذهن داشتم، تصویر کودکی بود که قبل از انفجار به باور خودش در حال پرواز کردن بود.
با دستان کرخت، گردوخاک چشمانم را پاک کردم، کوشش کردم آن کودک را دوباره ببینم. وقتی چهارسو را پالیدم، چشمم به سوی بدن زخمی افتاد، دقیقتر به آن جسم خیره شدم، جسم پارهپارهای بود که با اصابت چرههای همان بمب ترکیده، دستهایش قطع شده بود و آن جسم، همان کودکی بود که با دیدن هواپیمای در حال پرواز، دستانش را بال ساخته بود و در تصورش خیال میکرد که پرواز کرده است.
در میان آن همه خاکوخون زانو زدم، احساس کردم صدای آن کودک که لحظاتی پیش از انفجار گریه میکرد، تمام شده است. دوباره به دوروبرم نگاه کردم، دوباره چشمم به جسم کوچکی افتاد که دهها زخم در صورت داشت. دستان کوچکاش غرق در خون بود، صورت پاک و معصوماش با زخمها آمیخته و اشک در چشماناش خشکیده بود. چرههای بُرّان و بیرحم؛ گلوی نازکاش را بریده بود، دیگر صدای نازک گریههایش در گوشها نمیپیچید. از سوی دیگر، مادرش آن طرفتر از شدت زخمهای عمیقی که در بدن داشت؛ به خود میپیچید. اما باز هم در آن حالت وخیم، صدای لرزاناش به گوش میرسید که کودکاش را صدا میزد و میخواست صدای گریههای کودکاش را بشنود. او با صدای آرامی میگفت: “چرا آرام شدی عزیزم؟ دیگر بالایت فریاد نمیزنم”، اما آن کودک سکوت را برای همیشه انتخاب کرده بود. آن دو دختر جوان هم بیدست و پا آن طرفتر افتاده بودند. در آن دم، به جز گرمی قطرات اشک؛ چیز دیگری را احساس نمیکردم، بغض آنقدر گلویم را محکم فشرده بود که نفس کشیدن برایم سخت بود. در آن لحظه وجودم پر از درد شده بود؛ دردهاییکه هیچ چیزی را تغییر نمیداد و هیچ سرنوشتی را تعیین نمیکرد. دیدن آن صحنهها، بارانی از دردها را بر قلب و وجودم جاری میساخت. آن دردها را به آسمان گفتم، اما فقط انعکاس صدایم را میان جماعتی خاموش شنیدم. سرانجام، آن روز تعداد زیادی از جوانان پرواز کردند، تعدادی پایین افتادند و سرخط خبرها شدند، تعدادی از خانواده جدا شدند و تعدادی هم به مقصد رسیدند و در گریز گم شدند.
ولی آنچه از آن روزها به یاد مانده، زخمهای عمیقی است که در قلبم حک شده که نه فراموش میشوند و نه هم درمان میشوند. اکنون، با دیدن هواپیماها در آسمان، باز همان افسوسها و ای کاشهایی است که در تاروپود افکارم ریشه میدواند و آن روز ثبت کتابچه سیاه خاطراتم شده است.