صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

گل‌پری

در همین وقت کسی شانه چپش را بوسید و دستش را گرفت. ترسید، می‌خواست فریاد بزند، اما خودش را اداره کرد. بعد که به ذهنش آمد، آمر صاحب است، جرأت نکرد رویش را دور بدهد! بله خودش بود از بوی عجیب او که در فضا پراکنده شده بود، این را فهمید.

لطیف آرش، استاد دانشگاه

گل‌پری شعله اجاق گاز را خاموش کرد و دیگ‌ بخار را از روی اجاق، بالای سنگ مرمر سیاه میز آشپز‌‌‌خانه گذاشت، اشپلاق‌های دیگ را با‌ دست راستش برداشت. میخ‌های اشپلاق‌های دیگ سرانگشتانش را کمی سوزاند. بوی خوش‌گوار گوشت گوسفند تمام فضای اتاق را گرفته بود.

از الماری سمت راست تکه‌ای زرد‌رنگ را که کمی چرپ و چُملک شده بود، برداشت و روی دسته‌ی دیگ بخار گذاشت. با گوشه چادرش قسمت پایین دسته را محکم گرفت‌ و با دست دیگرش قسمت بالای آن‌را به سمت راست چرخاند و سرپوش را برداشت. حباب‌های کوچک داخل دیگ در اتاق پراکنده شدند. بعد به سمت راست میز رفت و از میان سبد ظرف‌های تازه شسته شده، قاشق بزرگ آلومینیومی را برداشت.

در همین وقت کسی شانه چپش را بوسید و دستش را گرفت. ترسید، می‌خواست فریاد بزند، اما خودش را اداره کرد. بعد که به ذهنش آمد، آمر صاحب است، جرأت نکرد رویش را دور بدهد! بله خودش بود از بوی عجیب او که در فضا پراکنده شده بود، این را فهمید.

او حالا برخلاف سال گذشته، هفته‌ای یک بار حتماً به آشپزخانه می‌آمد. وقتی برای اولین بار آمده بود و از وی تقاضای بوسه کرده بود، گل‌پری قهر شده بود و تقریباً فریاد کشیده بود: “بی‌شرف لوده، پس کن، دستت را پس کن. دیگر این جا کار ندارم می روم!” و رفته بود و پشت وظیفه گشته بود، روزها و هفته‌ها، اما نیافته بود و ناچار دوباره پس آمده بود و خودش را به دست خدا و سرنوشت سپرده بود.

آمر کمی نزدیک‌تر آمد. دست زن را فشار داد و آهسته در گوشش گفت: چه پخته می‌کنی پری‌گگ؟ گل‌پری دستش را از دست او خطا داد و خودش را کمی پس کشید و طرف چپ میز رفت. بدون آن‌که بالا سیل کند، با صدایی لرزان گفت: قورمه آمر صاحب! مرد نیز به سمت چپ میز آمد. دست چپش را به کمر گل‌پری حلقه کرد و او را به طرف خودش کشید و گفت: نه عزیزم، قورمه‌ی گوشت بیخی دل ما را زده! این بار یک شوروا تیار کن، شوروای تند وتیز!

قلب گل‌پری به شدت می‌زد، در حالی‌که نفس‌هایش به شمارش افتاده بود، گفت: خو! مرد با دست راستش چادر گل‌پری را از دستش برداشت و نزدیک پیپ روغن گذاشت. با انگشت وسطی تارهای موی سرشانه‌اش را به طرف تخته‌ی پشتش بلغزاند و نرمی گوش زن را بوسید. لرزش بدن گل‌پری لحظه‌به‌لحظه شدت می‌یافت. مرد اولین دکمه پیراهن گل‌پری را باز کرد و سپس وی را به لبه میز فشار داد: عزیزم به خیالم روز جمعه حمام رفته بودی، بسیار تروتازه معلوم می‌شوی.

گل‌پری دست چپش را روی میز گذاشت و با فشار دست، کمی خود را از لبه میز دور کرد و با آواز گریه‌آلودی گفت: آه، آه… آمر، آمر صاحب! آمر صاحب به خیالم که دروازه باز است. آمر صاحب باش که دروازه را بسته کنم، نشه که باز کسی…  مرد پای راستش را بالای پنجه‌ی گل‌پری که از چپلک گلابی کهنه بیرون آمده بود، گذاشت و با زانوی راستش به ران چپ گل‌پری فشار آورد.

گل‌پری درد شدید را در انگشتان پایش احساس کرد. کمی پس رفت و دوباره خودش را به میز تکیه داد. احساس خفه‌گی می‌کرد. تصور می‌کرد که هوای اتاق در حال تمام شدن است. نزدیک بود بغض گلویش بترکد و فریاد بزند که آمر دستش را جلوی دهن او گرفت: اووووش، هوش کنی! بعد آن‌را به آرامی پس کرد.

زن با گلوی بغض کرده و لحن التماس‌آمیز گفت: آمر صاحب از برای خدا، بمانید که حداقل دروازه را بسته کنم. با گفتن این جمله، حادثه‌ی قبلی یادش آمد که آمر گفته بود: نترس پری‌گگ! دروازه را خودم محکم بسته کردم و کلیدش هم در جیبم است. مرد بازوان گل‌پری را محکم گرفت و با یک حرکت سریع، او را به سمت چپ چرخاند. حالا گل‌پری روبه‌روی دروازه قرار داشت و آمر پشت سرش قرار گرفته بود. مرد دستش را به جیب پتلونش برد. گل‌پری فکر کرد که کلید دروازه را بیرون می‌کند، اما او موبایل سیاهش را از جیبش بیرون کرد و مدت کوتاهی به آن زل زد. یک پیام بسیار کوتاه به یکی از شماره‌ها فرستاد و سپس آن‌را کمی دورتر از سرپوش دیگ بخار گذاشت. دستانش را دور بازوهای گل‌پری حلقه کرد و کمی آن را فشار داد. گل‌پری دست راستش را بالا آورد و خواست دست‌های به هم گره شده‌ی مرد را از بالای پستان‌هایش دور کند؛ اما مرد با دست راست، دست زن را پایین آورد و سپس دومین دکمه‌ی یخن او را باز کرد. حالا تنها یک دکمه بسته مانده بود!

گل‌پری به پیراهنش نگاه کرد، تقریباً همه‌ی بالا تنه‌اش لخت شده بود. برای یک لحظه خودش را بسیار بی‌چاره و اسیر دید. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید. با آوازی که به سختی شنیده می‌شد گفت: آمر صاحب! به خدا، به خدا که دروازه باز است. مرد در حالی‌که سومین دکمه‌ی یخن زن را باز می‌کرد، با آواز هوس‌آلود گفت: نترس، هیچ کس در شعبه نیست. همه همکاران به جلسه رفته‌اند. آمر بعد از باز کردن آخرین دکمه، دستانش را بالا آورد و پیراهن گل‌پری را از روی بازوهایش کشید و سپس بدنش را به او چسپانید. قلب زن به تندی می‌تپید و صدای نفس‌هایش از فاصله دوری هم قابل شنیدن بود.

آمر رهایش نمی‌کرد. لب‌هایش را به شانه برهنه او چسپاند و در همین حال دروازه به سرعت باز شد و مرد عینکی لاغر اندامی وارد شد. دروازه را محکم بست. زن فریاد کوتاهی کشید، اما آمر دهان او را گرفت و انگشتش را بلند کرد: اوووووش، هوش کنی! صدایت برآید خودت بی‌آب می‌شوی و این بار دیگر به دفتر پس آمده نمی‌توانی، هوش کنی! مرد عینکی لحظاتی به آن‌ها نگاه کرد. آمر با چشم‌هایش به طرف او اشاره کرد و مرد تازه‌وارد دروازه را قفل کرد. شال گردن خاکی رنگش را به دست گیره آویزان کرد و پیش‌تر آمد …

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیامهر
کیامهر
1 سال قبل

داستان قشنگی بود. سپاس از جناب ارش صاحب

تماس با ما: contactus@paikaftab.com
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x