صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

نوشتن؛ مبارزه علیه مرگ و فراموشی

نوشتن روایت کردن و حک کردن در قالب کلمات، نخست قبل از هر اهدافی مبارزه علیه مرگ و فراموشی است. این‌که ما با نوشتن به جنبه‌های چون؛ روایت، داستان، اخبار، تاریخ، بازنگری، اندیشیدن، تغییر و اصلاح‌گری برای آینده جامعه خود دست می‌زنیم، در کنار آن هدفی دیگری نیز داریم و آن مبارزه علیه مرگ و فراموشی است. باید بپذیریم که فراموشی بار سنگینی را بر ما تحمیل می‌کند. ترس پنهان همیشه وجود دارد. ممکن است ترسی ناشی از مرگ باشد و یا نادیده گرفتن (دیده نشدن) در چشم دیگران به عنوان یک موجود زنده اجتماعی که انسان رشد فکری و فیزیکی خویش را در آن اجتماع به تکامل می‌رساند یا ماندگاری در حافظه تاریخ، که نهایت تاریخ‌نویسی نیز عملی علیه فراموشی است.

نوشتن روایت کردن و حک کردن در قالب کلمات، نخست قبل از هر اهدافی مبارزه علیه مرگ و فراموشی است. این‌که ما با نوشتن به جنبه‌های چون؛ روایت، داستان، اخبار، تاریخ، بازنگری، اندیشیدن، تغییر و اصلاح‌گری برای آینده جامعه خود دست می‌زنیم، در کنار آن هدفی دیگری نیز داریم و آن مبارزه علیه مرگ و فراموشی است. باید بپذیریم که فراموشی بار سنگینی را بر ما تحمیل می‌کند. ترس پنهان همیشه وجود دارد. ممکن است ترسی ناشی از مرگ باشد و یا نادیده گرفتن (دیده نشدن) در چشم دیگران به عنوان یک موجود زنده اجتماعی که انسان رشد فکری و فیزیکی خویش را در آن اجتماع به تکامل می‌رساند یا ماندگاری در حافظه تاریخ، که نهایت تاریخ‌نویسی نیز عملی علیه فراموشی است.

خلاصه خواست‌گاه غایی هر نوشتنی در پهلوی سایر موارد، مبارزه علیه فراموشی است. نوشتن اجازه نمی‌دهد فرد با مرگش بمیرد یا فراموش شود و او را به بعد از مرگ‌اش می‌کشاند. نوشتن یگانه امید انسان برای حیات بعد از مرگ است، البته نه به معنای مذهبی آن. هرچند مردن برای فردی که میرانده می‌شود هیچ اهمیتی ندارد که او در حافظه بشر بماند یا محو شود، زیرا جسم مرده توان اندیشیدن ندارد تا احساس ناامیدی و خطر کند. اما تا زمانی‌که زنده است، این سنگینی فراموشی برای او قابل هضم نیست.

به لحاظ روان‌شناسی، هیچ انسانی ذاتاً دوست ندارد بمیرد و همان‌طور که هیچ انسانی ذاتاً به مرگ خودش باور ندارد. هر چند مرگ دوستان، فامیل و اقارب خود را در چشم خود می‌بیند و مرگ خودش را نیز انکار نمی‌کند، مرگش را بر زبان می‌آورد و آن‌را می‌نویسد و گاهی هم با آن روبه‌رو می‌شود، اما باور نمی‌کند، یکی از دلایل‌اش فراموشی (ناپدید شدن) از جهان اشیاء و انسان‌ها است و این‌جاست که باور حقیقی به مرگ، زندگی را از آدم می‌رباید و آن‌گاه بحث زنده بودن و زندگی وجود نخواهد داشت، زیرا آن‌جا سر زمین مرگ است. شوربختانه این یک حقیقت است و مرگ واقعاً سنگین است.

در جوامع سنتی که دارای فرهنگ مذهبی است، فرهنگ مرگ‌اندیشی افراطی وجود دارد و این می‌تواند برای سلامت روانی مردم و دل‌بستگی به زندگی، برای اجتماع خیلی خطرناک باشد. به عنوان مثال در شهر کابل؛ نام‌گذاری تمام بلبورد‌ها و تابلوهای کوچه و جاده‌هایش تلفیقی از مرگ‌پروری است. از مراسم‌های مذهبی و ماه محرم گرفته تا بزرگ‌داشت از سالیاد اشخاص و مراسم ‌تدفین و فاتحه و شرکت‌های سیاحتی و غیره نشان می‌دهد فرهنگ ما نماد از فرهنگ مرگ‌اندیشی افراطی است. تجمع وهزینه‌ای که در این مراسم‌ها به مصرف می‌رسد، در مراسم تولد یک نوزاد و افتتاح یک کمپنی و چاپ و تکثیر و رونمایی یک کتاب یا نشریه به هیچ وجه به مصروف نمی‌رسد.

در تابلوهای پس‌کوچه‌های شهرها یک کلمه‌ای که ما را به زندگی تشویق کند پیدا نمی‌شود. بلکه در عوض مملو است از کلمات چون؛ جاده‌ فلان شهید، کوچه و خانه و مکتب و… فلان شهید، شهادت مبارک، توشه آخرت، سفر به معنویت، بهشت نصیب‌تان باد، «این زندگی، زندگی واقعی نیست بلکه سفری است به سوی زندگی حقیقی یا آخرت». چنین فرهنگ و تفکری به این دلیل خطرناک است که مرگ را پُلی ارتباطی زندگی‌ای که هست به زندگی‌ای که نیست ( زندگی بعد ازمرگ) می‌پندارد.

این کار نه تنها ارزش و دل‌بستگی به این زندگی را از بین می‌برد و به آن اهمیتی نمی‌دهد، بلکه از مرگ نیز آگاهی نمی‌دهد تا انسان‌ها با پذیرش آگاهانه با مرگ سازش کنند؛ یعنی مرگ آگاهی که در آن خرد انسان مرگ را نه هم‌چون پُلی به سوی دنیای دیگر، بلکه به عنوان حقیقت انکار ناشدنی می‌‌پذیرند و با آن برای ساختن و لذت بردن زندگی‌اش مبارزه می کنند. در عوض چنان‌که زندگی را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد، مرگ را نیز سرپوش گذاشته و ساده می‌انگاراند. زیرا باور بر این وجود می‌یابد که مرگ مرزی بین دنیای حقیقی و ابدی و دنیای خوشبختی و بدبختی است.

چنین نگاهی نسبت زندگی به چند دلیل به سلامت زندگی فردی و اجتماعی خطرناک است؛ اولین دلیل این بوده می‌تواند که وقتی مرگ پُلی به سوی زندگی خوشبختی نگریسته شود، به زندگی اهمیت نمی‌دهد و این پی‌آمدهای مخوف در جامعه به وجود می‌آورد. از دیگر سو، مُرده‌پرستی به جای زنده‌پرستی جا می‌افتد و قدر و منزلت مردگان بیش‌تر از زندگان می‌شود. به همین لحاظ، فرد نه از مرگ خود و نه از کشتن دیگران ابایی ندارد. سوم؛ جلوه‌های ذهنی خلاق انسان و خلاقیت و پیش‌رفت بشر را در امور زندگی مانند؛ علوم طبیعی و اجتماعی، اقتصاد، امنیت، سیاست، فرهنگ، ادبیات و حقوق بشری و آزادی و لذت بردن از زندگی را سلب می‌کند.

اما در فرهنگ‌های نسبتاً غیرمذهبی، مرگ‌اندیشی، عکس عمل‌کرد جامعه مذهبی را دارد. به این دلیل که مردم با مرگ نه از مجرای باور وعقیده بلکه از روی آگاهی از مرگ، بیش‌تر به زندگی، طبیعت و جهان هستی رو می‌آورند. به زندگی به عنوان یک چانس و فرصت می‌نگرند، زنده‌پرستی به جای مُرده‌پرستی جا می‌افتد، به زمان اهمیت می‌دهد، به سلامت خود و جامعه خویش می‌اندیشد و از هیچ تلاشی برای پیش‌رفت دست بر نمی‌بردارد. چنین جوامع فرهنگی به لحاظ رشد فکری بالغ است. از فرهنگ پُربار و پویا برخوردار است.

نوشتن، ماشین محرک اصلی پویایی چنین فرهنگ است؛ زیرا داستا‌ن‌ها، روایت‌ها، زندگی‌نامه‌ها، اندیشه، تخیل و غیره کتبی هستند نه شفاهی. کتاب‌ها حافظه تاریخی بشر است. انسان بدون کتاب، انسان بی‌ریشه و بی‌هویت است. از این لحاظ، اهمیت نوشتن تنها به نویسنده بر نمی‌گردد، بلکه سود آن را می‌تواند همه ببرد و اما نویسنده در خصوصی‌ترین حالت در رویارویی با هراسی که بدل دارد، به سراغش می‌رود و آن هراس عمل مردن و فراموشی ابدی است.

نوشتن از همین جا آغاز می‌شود، با مرگ. در واقع نوشتن با مرگ پدیدار می‌شود. نویسنده با مرگ به سراغ نوشتن می‌رود. به یقین کلمات در برابر مرگ خیلی خاک بر سر است. در برابر مرگ هیچ کاری از عهده کلمات بر نمی‌آید. نوشتن مرگ نمی‌تواند عمل مُردن را پس بزند. پس لازم است بپرسیم نوشتن با چه توانایی ای در برابر مرگ می‌رود؟

امروزه پیش‌رفت علم و تکنالوژی و بیوشیمی و طب ثابت ساخته است که به تاخیر انداختن مرگ کار فلسفه و ادبیات نیست. بلکه کاری در حیطه طب و بیوشیمی است. با فلسفه بافیدن و داستان سرایی شعر، مرگ عقب زده نمی‌شود. واقعیت چنین است اما به نظر می‌رسد که چنین تقسیم‌بندی زیاد معقول نباشد، به این دلیل که طب در خصوص مرگ کار خودش را می‌کند و فلسفه و ادبیات در خصوص مرگ کار خودش را و کاملاً جدای از هم اند. کاری را که فلسفه و ادبیات می‌کند به هیچ وجه با طب قابل مقایسه نیست و هم‌چنان بر عکس آن. پس قیاس این دو از ریشه اشتباه است؛ زیرا کاری از ریشه متفاوت از هم اند.

فلسفه ممکن است مرگ را عقب زده نتواند که البته چنین است، اما می‌تواند حقیقت مرگ را به عنوان یک سوژه زنده به عنوان یک آگاهی و به عنوان یک عمل انکار ناشدنی مطرح کند. پی‌آمد چنین کاری در نوع خود مبارزه با مرگ و فراموشی است و مرگ تنها با عمل نوشتن است که تباه می‌شود. بلی فراموشی تنها با نوشتن نابود می‌شود والا هیچ طبابتی نمی‌تواند فراموشی را نابود کند و بدیلی به جای آن برگزیند. چنین است که نوشتن با مرگ و فراموشی مبارزه می‌کند. نویسنده با نوشتن خود را از این فراموشی می‌رهاند و در دنیای ابدی سوژه‌ها جا می‌دهد. هرچند که او مُرده باشد و نتواند نظاره‌گر خود باشد. بنابراین او تا وجود هستی فراموش ناشدنی باقی می‌‌ماند. فراموشی او برابر با مرگ تمام سوژ‌ها است، کاری که ناممکن است.

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x