صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

نامه ای به کودک پناهجو که به “مکان بهتری” می رود

من در اردوگاه مهاجرین متولد شدم. این تنها چیزی بود که می دانستم. مادربزرگ قصه های زندگی قبل از جنگ را برایم تعریف کرد، کوه هایی که از بلندی سر به آسمان می سایید. پدر از رویایی صحبت کرد که روزی من و خواهر بزرگترم تحصیل کرده باشیم. مادر آرزوی زندگی ای را داشت که در آن هر فرد بتواند برای آینده اش تلاش کند و فقط منتظر آن نباشد. زندگی من طوری بود که در آن بزرگسالانی که مرا دوست داشتند، مرا تنگ در آغوش گرفتند، نوازش کردند و پسران خاله ها از طلوع آفتاب تا دم غروب یکسره می دویدند.

سالها پیش، من هم مثل شما بودم. من شش ساله بودم و مادرم دست چپم را محکم در دست راستش گرفت. پدرم با خود یک بوجی سفید همراه با کاغذ، یک سبد پلاستیکی با مقداری برنج و یک بشکه آب برای خانواده حمل می کرد. خواهر بزرگم در مرزهشت سالگی به سر میبرد. او سخت و استوار پشت سر پدر و قبل از من و مادرمان ایستاده بود. ما در صف ایستاد بودیم. درواقع، یکی از هزاران خانواده مهاجر که سوار طیاره می شدند. این اولین بار بود که چنین سفری را تجربه میکردم و هر آنچه را که می دانستم،  پشت سر می گذاشتم و میگذشتم.

سرزمینی که از آن آمده ایم: رودخانه اشک و اندوه. پناهندگان سودان جنوبی پس از جاری شدن سیل در آن کشور، دوباره بی خانمان شدند. در داخل نیروهای اجباری جوانان نیجریایی یک رهبر برجسته روهینگیایی در داخل اردوگاه پناهندگان در بنگلدیش کشته شد.

من در اردوگاه مهاجرین متولد شدم. این تنها چیزی بود که می دانستم. مادربزرگ قصه های زندگی قبل از جنگ را برایم تعریف کرد، کوه هایی که از بلندی سر به آسمان می سایید. پدر از رویایی صحبت کرد که روزی من و خواهر بزرگترم تحصیل کرده باشیم. مادر آرزوی زندگی ای را داشت که در آن هر فرد بتواند برای آینده اش تلاش کند و فقط منتظر آن نباشد. زندگی من طوری بود که در آن بزرگسالانی که مرا دوست داشتند، مرا تنگ در آغوش گرفتند، نوازش کردند و پسران خاله ها از طلوع آفتاب تا دم غروب یکسره می دویدند.

ناگهان بزرگان خانواده گفتند، زندگی را که اینجا میگذرانیم، بیش از این نمی تواند ادامه داشته باشد. زیرا، کمپ در حال بسته شدن بود. همه پناهندگان مجبور به ترک کمپ شدند. سوال این بود که “کجا می رویم؟” همه بچه ها می خواستند این را بدانند. بزرگان تمام تلاش خود را کردند تا به ما پاسخ دهند که “مکان بهتری”. آنها گفتند: “مکانی دور از اینجا که در آن امن خواهید بود”.

برای خانواده من، جایی را که می رفتیم ایالات متحده آمریکا بود. جایی بود که “مینه سوتا” نامیده میشد. پرسیدم: “چگونه جایی است؟ در آنجا چگونه زندگی خواهیم کرد؟” مادر و پدرم فقط می توانستند، بگویند: “نمی دانیم. برای همه ما تازگی خواهد داشت. آنها به زبان متفاوتی صحبت خواهند کرد و غذاهای متفاوتی خواهند خورد. شما به مکتب خواهید رفت و همه ما با هم خواهیم فهمید”.

زمان خدا حافظی فرا رسید، من هیچ چیزی نداشتم که عرضه کنم. حتی برای کسانیکه بیشتر از همه، مرا دوست داشتند. هیچ وسایل بازی ای نداشتم که برای بچه های خاله هایم بگذارم که روزگاری هم بازی و دوستانم بودند و حتا هیچ کلمه ای برای عمه ها و کاکاهایم که همه به من گفتند “شما را دوست داریم و شما را روزی خواهیم دید”، نداشتم تا با آنها خدا حافظی کنم. تنها چیزی که داشتم گوشهای بزرگ و چشمان بزرگ بود. گوشهای بزرگ برای نگه داشتن تمام واژگان که آنها برایم هدیه کرده بودند و نشخوار آن کلمات برای لحظه های که می آیند. چشمانی بزرگ تا بتوانم چهره های آنها را در تنهایی هایم به خاطر بسپارم و آن قسمت های مشترک زندگی را حفظ کنم.

ما برای جهان اطرافمان همسان شده بودیم

داخل طیاره ترسیده بودم. هرچه بالاتر می رفتیم، ناسازگاری بدنم بیشتر میشد و نمیتوانستم خودم را با شرایط پیش آمده وفق دهم. همه ما آوارگان در صف های آخر و پشت سر طیاره نشسته بودیم. من با مادرم نشستم. یک مرد بیگانه درست پهلوی ما نشست. مردی با خال های روی بازو و موهای ضخیم و فرفری زیر بغل. طوریکه، مستقیمأ پیش روی را میدید. پدرم همراه با خواهرم در آن سمت راهرو نشسته بودند. آنها گفتند اگر بخواهیم می توانیم چوکی ها را تبدیل کنیم. هیچ کس نمی تواند تفاوت من و خواهر بزرگترم را تشخیص دهد.

ما شبیه هم نبودیم. ما مطمئناً شبیه بقیه بچه های داخل طیاره هم نبودیم. اما لحظه ای که اردوگاه پناه جویان را ترک کردیم، به نظر می رسید که همه مردم دیگر نمی توانند ما را از هم بازشناسند. در شفاخانه ای که قرار بود پرستاران عکس های مان را به ما تحویل دهند، آنها مأیوسانه به ما می نگرستند، گاهی به من و گاهی هم به خواهرم اشاره میکردند که کدام عکس به کدام یک از ما تعلق دارد و این را زمانی می دانستند که ما سر میجنباندیم و به نشانه تایید زگنال میدادیم. آنها سپس ما را از هم تفکیک میکردند. فقط وقتی سرمان را تکان دادیم که ناممان را پرسیدند. در داخل طیاره، مهمانداران به بچه های مختلف و والدین مختلف اشاره کردند. این یکی یا آن یکی؟ آنها به این والدین تعلق دارند یا به دیگری؟ برای یک ثانیه شانه های بیشتری بالا رفت، دست ها در هوا بلند شد، سپس شانه ها پایین شدند. ما برای جهان اطرافمان شبیه هم شده بودیم.

شکمم از باد پر بود و قلبم از اشک سنگین. نمیتوانستم گریه کنم. من نمی خواستم دلیلی برای خجالت مادر و پدرم باشم. دلم برای مادربزرگم تنگ شده بود. تصوّر صورت چروکیده اش، اشک های جاری در خطوط مرطوب صورتش و چین و چروک های چهره اش باعث شد که لب هایم را ببندم و از ترس اینکه باز نشوند و همه چیز به هم نریزد مدام بلواهای درونم را قورت می دادم.

وقتی طیاره نشست، همه جا چراغان بود و من ملیه های فلزی روشن را میدیدم. جای خاک آلودی را که می شناختم، نبود. در این مکان، فرش و سمنت های سخت و چیزهای دیگر وجود داشت. همه جا شیشه بود: دیوارهای زیادی که می توانیم از درون آنها را ببینیم. پناهندگان دور هم جمع شدند تا جایی را برای آنهایی که میخواهند پیاده روند، ایجاد کنند. بخصوص آنهاییکه به نظر می رسید می دانند که مقصد شان کجاست و کجا می خواهند بروند. بزرگان، کودکان را نزد خود گرفتند. بچه های بزرگتر، بچه های کوچکتر را گرفتند. هوا بوی نامرئی می داد. بوی خاک، باد، آب و درختان همه رفته بودند. طیاره، ما را به جایی رسانده بود که مردم بی سر و صدا به زبان های مختلف صحبت می کردند، جایی که فقط چند نفر لبخند زدند تا بدانیم که آنها از ما متنفر نیستند.

احساس نا امنی در مسیر امن

وقتی به جایی که می رفتیم رسیدیم: مکانی با ساختمان ها، مردم و سرک هایی که بسیار گسترده بودند. احساس میکردم کوچکتر از آنم که قبلاً احساس کرده بودم. مادرم و پدرم را دیدم که دایره وار دور هم می چرخیدند و سعی می کردم در مورد مکان جدید و اینکه چگونه می توانند ما را در اینجا پناه دهد و امن نگه دارند، فکر کنم و چیزهای جدیدی بیاموزم.

کودک مهاجر، من می دانم احساس نا امنی حتا در راه رسیدن به امنیت چگونه است. من می دانم چه احساسی دارید وقتیکه میدانید بزرگان نگران، ترسیده و در تلاش برای ادامه راه هستند. بنابراین، جایی برای توقف نیست. جایی برای ورود نیست، جایی برای گفتن قصه نیست، جایی برای بازی نیست. وقتی احساس می کنید دنیا دیگر جایی برای شما ندارد.

کودک مهاجر کشور شما را ترک کرده و به کشور جدیدی می رود. می خواهم بدانید که شاید هیچ کسی در آن هواپیما آنچه شما می بینید، می شنوید یا احساس می کنید، نداند. نه خواهر شما و شاید حتی نه مادر یا پدر شما. اما در حال حاضر، این چیزها به شما می آموزد که چه کسی خواهی بود. در حال حاضر، شما می دانید که در درون شما مکانهای خلوت وجود دارد. یک روز، وقتی بزرگ شدی، می دانی که جهان از هر کس دیگری بزرگتر است و خانه جایی است که در درون حمل می کنی و در بیرون می سازی و درواقع، شما خوب خواهی بود.

اینجا هستم، بعد از این همه سال. شما را در اخبار می بینم، در مورد شما از رادیو می شنوم، در مورد شما کتاب می خوانم و دوباره آن سختی و بغض را در گلویم احساس می کنم و ضربان قلبم برای همه چیزهای می تپد که من و شما حمل می کنیم طوریکه هیچ کسی از آن چیزی نمیداند.

با عشق از راه دور

کودکی که مهاجر بود و شاید برای همیشه مهاجر باشد.

 

برگردان: صابری

منبع: الجزیره

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x