فضای ادبیات افغانستان
یکی از شاخصهای توسعه فرهنگی و حوزه تمدنی فرهنگی کشوری را میتوانیم به پویایی و خودمحوری ادبیات حوزه فرهنگی همان کشور نسبت دهیم. هر چند گستره حوزه تمدن زبان پارسی از گذشتههای دور جدای از مرزهای جغرافیایی امروزی بوده است که شامل تاجیکستان، ازبیکستان، ایران، افغانستان و بنا به گفتههای بعضی تاریخنویسان، بخشهای از هند و ترکیه امروزی را نیز شامل میشده است.
یکی از شاخصهای توسعه فرهنگی و حوزه تمدنی فرهنگی کشوری را میتوانیم به پویایی و خودمحوری ادبیات حوزه فرهنگی همان کشور نسبت دهیم. هر چند گستره حوزه تمدن زبان پارسی از گذشتههای دور جدای از مرزهای جغرافیایی امروزی بوده است که شامل تاجیکستان، ازبیکستان، ایران، افغانستان و بنا به گفتههای بعضی تاریخنویسان، بخشهای از هند و ترکیه امروزی را نیز شامل میشده است، اما با آن هم برای فشرده شدن بحث از یک طرف و بررسی خواستگاه کنشگران حوزه ادبی جغرافیای خاص از سوی دیگر، ملزم هستیم تا به مرزهای جغرافیای امروزی اکتفا کنیم. این یادداشت مشخصاً به فضای ادبیات جغرافیای افغانستان امروزی میپردازد.
اجتماع ادبی یک کشور نقش اساسی و مسئولیت خطیر در مسیری خودمحوری و پویایی ادبیات دارد. اجتماع ادبی افغانستان، طی سالیان متمادی دستخوش تحولات و دگرگونیهای سیاسی این کشور قرار داشته است. بنابراین گفته میتوانیم ادبیات در افغانستان نه به استقلال و خودمحوری خود رسیده است و نه از آنچه مسئله ادبیات مینامیم، تحقق یافته است. گذشته از این، هنوز این مسئله روشن نشده است که خواستگاه ادبیات، بین کنشگران و اجتماع ادبی افغانستان در چیست؟ و ادبیات افغانستان به کدام سو روان است؟ برداشت ما از ادبیات چیست و جامعه ادبی ما با چه نگاهی به آن مینگرد؟
به نظر میرسد ادبیات افغانستان، نزد همهگان؛ چه نزد کنشگران ادبی و چه نزد عامه مردم بر اساس یک فرضیه غلط استوار بوده است. این فرضیه غلط جز اینکه ادبیات افغانستان را در حد ابتذال تقلیل بدهد، هیچ کاری در خصوص ادبیات نکرده است. باور بر این است که ادبیات همان سرودن شعر در وصف زلف یار و اندام جنس مخالف یا داستانسرایی در خصوص چگونگی رسیدن به آن که اغلب به منظور رام کردن جنس مخالف به منظور رسیدن به ارضاع غرایز جنسی به کار میرود، چیزی بیش نبوده است. تحقق این فرضیه فضای ادبیات افغانستان را مسموم کننده ساخته است.
همانطور که در ابتدا به آن اشاره کردیم؛ ادبیات، موسیقی، سینما و مشخصاً هنر، یکی از شاخصهای کلیدی برای توسعه فرهنگی به شمار میرود. بنابراین این بحث که خواستگاه ادبیات بین کنشگران حوزه خاص جغرافیایی چیست و ادبیات تا چه پیمانه از خواستگاه اصلی خود به انحراف کشانیده شده است و یا تا چه میزان به مسیر درست خود تحقق یافته است، بر میگردد به چگونگی وضعیت شاخصهایی چون موسیقی، سینما و هنر و نقاشی، زیرا این فاکتورها به صورت همآهنگ و پیوسته در چگونگی وضعیت فضای ادبیات نقش موثر دارد.
از اینرو این شاخصها برای دانستن اینکه ادبیات افغانستان تا چه میزان توسعه یافته است، تا حدودی زیادی از چگونگی وضعیت سینما، موسیقی، نقاشی و هنر آن میتوان این موضوع را درک نمود. با آن هم پُر واضح است که این موضوع برای شناخت فضای ادبیات ما کافی نیست، اما از آنجا که دایره بحثمان خیلی گسترده نشود، به ناچار از پرداختن به آن شاخصها پرهیز میکنیم و صرفاً در حد یک استدلال از آن استفاده خواهیم کرد. اما قبل از آن مشخصاً به ادبیات برخواهیم گشت و خواهیم دید که چه عواملی ادبیات ما را بیمار کرده است.
- سکسوالته کردن ادبیات: میتوان گفت ادبیات با سکس یا رام کردن جنس مخالف رابطه دیرینه دارد. این رابطه را میتوان بر اساس گفتمان فرویدی و فوکویی بیشتر شناخت. در این شاخص سکس به عنوان یک قدرت وارد گفتمانی میشود که هم در عرصه زندگی اجتماعی تاثیر میگذارد و هم در چگونگی برسازی فرهنگی. از این رو سکس تبدیل به یک گفتمان اجتماعی و فرهنگی میگردد. البته سکس در جوامع سنتی و به شدت بستهای چون افغانستان، هیچگاه تبدیل به یک گفتمان اجتماعی-فرهنگی نشده است و چنین به نظر میرسد که در آیندههای نزدیک هم به یک گفتمان تبدیل نخواهد شد.
مشکل اساسی در اینجاست که این قدرت (سکس) در قالب یک گفتمان وارد عرصه اجتماعی-فرهنگی نمیگردد. زیرا نگاه جامعه افغانستان به سکس به عنوان غریزه اساسی و قدرت نیست که وارد گفتمان گردد بلکه از آن به عنوان مایه شر، فساد و فسق و فجور اخلاقی یاد میشود که فرد و جامعه را به سمت تباهی و مبتذلات اخلاقی گمراه میکند. این نگاه اخلاقی در بحث ما خیلی مهم است. از این منظر این غریزه به شدت سرکوب میگردد که در نهایت کار به اشکال گوناگون و خیلی هم وحشتناکتر در همه تبعات زندگی فرد بروز میکند.
حالا سکسوالیته کردن ادبیات، این بیماری را در ادبیات به وجود میآورد که ادبیات از جوهر و مسئله آنچه ادبیات مینامیم به حاشیه رانده میشود و ابزاری میشود برای سوءاستفادههای اخلاقی و ارضاع غرایض فرد. این فرومایهگی فضای را در ادبیات و مشخصاً اجتماع و فرهنگ ایجاد میکند که همگان بر مبنای آن به پیشداوری ادبی مینشیند و این فرضهای غلط ادبیات را به همین سطح به ابتذال میکشاند. البته نمیتوان این ادعا را کلاً رد نمود که ادبیات ابزاری برای استفاده انسان نیست. اما آنچه مهم به نظر میرسد این است که با چنین سطحی نگری از آنچه جوهر و مسئله ادبیات مینامیم کاملاً به نابودی کشانده میشود.