برسازی خشونت
در سال ۱۹۳۲ با قدرت گرفتن دوباره نظامهای تمامیتخواه و فاشیست: احزاب سوسیالیستی و ناسیونال راست افراطی در جهان (اروپا، امریکای لاتین و بعضی کشورهای قدرتمند آسیایی) فصل نو از فجایع بشری، قتلعامها و تهدید بر ثبات و امنیت جهان را بازنمایی مینمود.
در سال ۱۹۳۲ با قدرت گرفتن دوباره نظامهای تمامیتخواه و فاشیست: احزاب سوسیالیستی و ناسیونال راست افراطی در جهان (اروپا، امریکای لاتین و بعضی کشورهای قدرتمند آسیایی) فصل نو از فجایع بشری، قتلعامها و تهدید بر ثبات و امنیت جهان را بازنمایی مینمود.
گشودن این فصل بازتاب دگرگونی، جنگ تمامعیار و نسلکشی بشر را به همراه داشت. حداقل ما شاهد نابودی ۵۰ میلیون انسان در بین سالهای ۱۹۳۹-۱۹۴۵ بودیم. این تراژیدی جهانی اما به همین جا خاتمه نیافت و این میراث شوم بشری همچنان در صدر برنامههای حکومتها برای حفظ اقتدار و استمداد حاکمیتشان پا برجا باقی ماند.
مالکیت مادی و معنوی بشر در خدمت نظامها قرار گرفت. انسانها مشتاقانه مهارت جنگافروزی را کسب میکردند، رقابت تسلیحاتی و رشد سرسامآور تکنالوژی، آتش جنگ را روزبهروز شعلهور تر مینمود. مراکز آموزشی ایدههای جنگی و صفآرایی، تعیین و تشخیص دوست و دشمن را بیشتر از هر زمانی در راس کار خود داشتند. تعیین مرزها گستاخانه با خط سرخ کشیده شده و بیش از حد افراطیگونه در محور منافع تعریف و توصیف میشد.
دستگاههای مذهبی و تفتیش عقاید بیش از هر زمانی فعال شده و در خدمت نظام سیاسی قرار میگرفت. جهان در تلاطم یک نبرد تمامعیار بین هستی و نیستی قرار داشت. این تنها نازیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا نبود که با چنین برنامههای عرض اندام مینمود. بلکه هر کشوری با چنین رویکردی در صحنه حضور می یافت. کارکرد عقل بشر در حوزه تعریف دوست و دشمن و منافع خلاصه میشد.
با چنین ایدهای پیشرفت و تعریف از زندگی دیگر غیرقابل کنترل و مهار جنگ بعید به نظر میرسید، زیرا که جنگ و خشونت نه به معنای نابودی بلکه به معنای ادامه حیات مقتدرانهای انسانها تعریف میشد. با چنین دیدگاهی دیگر جنگ و کشتار مسئله نبود و هیچ کسی هم مسئول این فجایع نمیشد، زیرا فضای زندگی بشر چنین شکل و بسط یافته بود و چنین فضا را برسازی و باز تولید مینمود. هرکس به تناسب قدرتشان جنایت میکردند و هر کس به تناسب زورشان لقمه بر میداشتند، گویی این عقل و منطق انسان نه، بلکه زور است که مشروعیت همه کارها و جنایت را صادر میکند.
قتل انسان توسط همنوعاش تبدیل به آرزوی والای انسانی شده بود. پرسش اساسی نیز همین است که چرا عمل زشت به اسم جنگ و خشونت از دامن بشر برچیده نمیشود؟ بر عکس روزبهروز به اشکال گوناگون خشونتها افزایش مییابد. علت چیست؟ مشکل در کجاست؟ آیا واقعاً جنگ یکی از نیازهای اصلی بشر است؟ خواستگاه غایی این جنگها، پرخاشگری و خشونت چیستند؟ چرا انسان به جنگ و خشونت متوسل میشود، تحت چه شرایطی؟ آیا منطق جنگ عادلانه است؟ خشونتها و جنایتها چطور؟ اصالتاً جنگ و خشونت برای چیست؟ آیا میتوانیم بگوییم جنگ روی دیگر صلح است؟ اما کدام صلح و صلح برای چه؟
پرسشها زیاد است اما دلیل منطقی و پاسخ موجه کم و واقعاً که در برابر جنگ و خشونت هیچ منطق معقول و قناعتبخشی وجود ندارد که ما را برای انکار آن ترغیب کند. چه خواسته و چه ناخواسته عملی را مرتکب میشویم که بخشی بزرگی از آن به خشونت ربط مییابد. به همین دلیل برای ادامه بحث و یافتن پاسخ، ملزم هستیم ابتدا به سراغ روانشناسی برویم، زیرا به نظر میرسد بحث خشونت در حیطه علم روانشناسی نهفته باشد.
بر اساس مکتب فرویدی، جنگ پدیدهای ذاتی است. زیرا انسان اساساً از دو غریزه کاملاً متضاد ساخته شده است. یک طرف «غرایزی که خواهان صیانت نفس و وحدت زندگیاند» که مکتب فرویدی به آن اصطلاح «عشق» نامیده است. عشق به مفهوم عام آن که به تمایلات جنسی در نزد مکتب فرویدی تعریف میشود. بناً میتوانیم ترحم، شفقت و مهربانی را نیز در جمع این غریزه اضافه کنیم. طرف دیگر «غرایزی است که خواهان نابودی و مرگاند» که به آن غریزه پرخاشگری و تخریب میگویند. این غرایز در نهاد انسان است.
بنابراین انسان همزمان با این دوغرایز یعنی نفرت و عشق رشد میکند. در این صورت میتوانیم بگوییم که غرایز وجودی انسان نیز بر اساس رابطه دیالکتکی عمل میکند. هر دو غرایز تحت شرایط خاص، هم قابلکنترل اند و هم غیرقابل کنترل. اما باز تولید این رابطه دیالکتکی غرایز چگونه بر تبعات مختلف زندگی اثر میگذارد و راهای قابل کنترل آنها کدامها است؟ فروید سرمنشاء اصلی حیات بشر را جنگ میدانست. یعنی جنگ لازمه حیات بشر است، زیرا این غرایز باید ارضا شود. منظور فروید ارضای غرایز پرخاشگری انسان است، اما بسیار به شکل غیرمعقولانه.
فروید معتقد بود اگر این غرایز انباشت و سرکوب گردد، خیلی به شکل فجیعتری بروز خواهد کرد و در نهایت به اشکال تخریبگری منجر میشود. بر این اساس انسان از این غرایز برخوردار است و با همین غرایز رشد میکند. چه غرایز عشق و ترحم و چه غرایز نفرت و پرخاشگری، هر دو به دلیل نجات انسان و وابستگی، او را نسبت به زندگی به دستور کار خود دارد. بنابراین دلیل گرایش بیش از حد بر روی هر یک از این غرایز نابود کننده است.