باجگیری طالبان از بینوایان و فقیران!
"بریش گفتم چرا ایکاره میکنی؟ گفت: برو گمشو پیسای مسجده ما جمع میکنیم. دیگه اینجا نبینمات که زیر قنداق میاندازمت! گفتم، ای حق مه اس، تو نباید این کاره میکدی. یکی از سربازایش با زور مه ره از پیش دروازه مسجد دور کد."
جهان عارفی، بلخ
چند دقیقه از شام میگذشت. داشتم به دیدار یکی از رفیقانم میرفتم. مزارشریف چهره نظامی و خشن به خود گرفته. چهرهها و لباسهای نامرتب طالبان، وضعیت شکننده آدم را کسلتر میکند. ارتش و اینگونه ارهمدرهمی!
به خاطر آمدن ملا برادر تدابیر امنیتی شدیدست.
از پیشروی مسجد میگذشتم، صدایی توجهم را جلب کرد. صداییکه میشد در آن تشخیص داد، سخنهای ناشنیده و ناگفته فراوان را. پیرمردی با چهره اندوهگین و چروکیدهاش، میخواست توسط صدایش به کسی بشنواند که درد دارد. میخواست سخناناش را کسی بشنود. انگار خیلی دلش میخواست یکی بگوید، چه شدهات؟ آری دردها باید ابراز شوند، وگرنه آدم را از درون تدریجاً خُرد و از پا در میآورد.
همگی با یک دیدناش اکتفا میکردند و بیخیال ازش میگذشتند. گرچند ازش سی متر دور شده بودم. از آنجا که همیشه خوش دارم دردها را بشنوم و مخاطب باشم؛ گمان میکنم اندک از دردهای متکلم کاستهام.
تنها کاری که میتوانم همین است. خوشحالی بینوایان و کسانیکه هیچگاه صدایشان شنیده نشیده؛ مرا اندک از ارهموبرهمی بیرون میکند. شاید کاری نباشد؛ ولی بیشتر از همه با نوشتن و انعکاس اینگونه رویدادها در رسانههای اجتماعی کمی آرام میشوم.
چند قدم پس رفتم، با خود گفتم پیرمرد ریش سفید شاید بخواهد برایم چیزی بگوید. اینگونه دردهای او هم کموبیش یک مخاطب پیدا میکند؛ اندک من هم خود را بهعنوان مخاطب و شنونده احساس کرده و به زخمهایم میافزایم.
سلام کاکا! چه شده؟
سلام، همین پشمیها مگر سر دسترخوان مردم کلان نشده؟
کیها؟ طالبا ره میگی؟
آری، مردم ره تباه تباه کدن، بیستسال زحمت مردم ره هدر دادن، همینا وقتی خودشان و دولتشان برای کسی کمک نمیکنه، چرا نمیگذاره مردم برای غریبا و فقیرا کمک کنه؟
نمیدانم ولا، چیکار کرده؟
بچیم، من چورهام. پایم هم مشکل دارد، میبینی که درست گشته نمیتانم. مریضم کار نمیتانم. بچایم ده خانه گشنه اس. رفته بودم دروازه مسجد تا نمازگزارا بریم کمی کمک کنه؛ ولی یکی از قوماندانایش همه پیسای مه گرفت و نگذاشت کسی بریم پیسه بته.
بغض نگذاشت پیرمرد ریش سفید سخنش را تمام کند. بغض گلواش را میفشرد، سخناش ناتمام ماند. با دیدن بغض گلو گرفته ریش سفید، مرا هم بغض گرفت، علت بغض پیرمرد خیلی شکننده بود، اما من بغضم را کنترل کردم، گفتم سخنهایش را بشنوم.
با صدای بغضآلود و صدای بیصدایش ادامه داد: “بریش گفتم چرا ایکاره میکنی؟ گفت: برو گمشو پیسای مسجده ما جمع میکنیم. دیگه اینجا نبینمات که زیر قنداق میاندازمت! گفتم، ای حق مه اس، تو نباید این کاره میکدی. یکی از سربازایش با زور مه ره از پیش دروازه مسجد دور کد.”
خیلیها از باجگیری طالبان از بینوایان و فقیران قصه میکردند و میگفتند، ولی تا این اندازه شقاوت را گمان نمیکردم.