صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

«کاکا بوتای ته رنگ کنم؟»؛ «نی جان کاکا»

موتر شیک و شیشه‌سیاه با چند تا رنجر محافظتی که پر از محافظین تا به دندان مسلح در درون داشت، با سرعت تمام از خیابان سینمای پامیر رد شد؛ خیابانی که با سرنوشت نجمه درهم تنیده بود. لحظه‌ای بعد نجمه پیرمردی را دید که با سیمای خسته و چروکیده گوشه‌ای در چند قدمی‌اش ...

هدایت منزوی

نجمه کنار خیابان زیر آفتاب سوزان نشسته بود. روی سنگ‌فرش‌های مستحکم، فرشی کهنه و کوچکی انداخته شده بود و بالای آن نجمه با چند تا رنگِ بوت، دو تا بُرس، یک دانه دم‌پایی کهنه و تعدادی کتاب و لوازم تحریر. خط سیاه و درشتی روی یکی از کتاب‌ها خودنمایی می‌کرد، بدین مضمون: ریاضی صنف چهارم. روسری سفید به سر و لباس سیاه به تن داشت؛ هیچ نشانی برای شناختن او لازم نبود، از لباس و کتاب‌های درسی‌اش می‌شد حدس زد که در یکی از مکاتب دولتی دانش‌آموز است. کار روزمره‌اش بعد از مکتب شده بود فقط بوت رنگ کردن. او که نمی‌توانست با شکم گرسنه زندگی کند و مجبور بود برای پیدا کردن یک تکه نان برای مادر و خواهر کوچک‌ترش، صبح تا شب این واژه‌های ملالت‌بار را تکرار کند: «کاکا بوتای ته رنگ کنم؟ لالا بوتای ته رنگ کنم؟ خاله بوتای ته رنگ کنم… ای ماما خیره …»

موتر شیک و شیشه‌سیاه با چند تا رنجر محافظتی که پر از محافظین تا به دندان مسلح در درون داشت، با سرعت تمام از خیابان سینمای پامیر رد شد؛ خیابانی که با سرنوشت نجمه درهم تنیده بود. لحظه‌ای بعد نجمه پیرمردی را دید که با سیمای خسته و چروکیده گوشه‌ای در چند قدمی‌اش درِ غرفه‌اش را باز می‌کرد؛ غرفه پُر بود از اشیای گوناگون، از سیگار و نسوار گرفته تا مواد غذایی و لوازم تحریر و روزنامه. پیرمرد، بلندگوی دستی و کوچکی را بالای درِ غرفه آویخت. صدای بلنگو که واژه‌های نسوار و سیگار را از درون‌اش پخش می‌کرد با سروصداها و ازدحام سنگین شهر یکی شد و صدای نازک و کودکانه نجمه را در میان خود محو کرد؛ فقط گاهی از میان انبوهی سروصدا و لشکری از شلوغی‌های عابرین صدای ظریف و مبهمی به گوش می‌رسید: «کاکا بوتای ته رنگ کنم؟ لالا…»

وقتی چشم‌های نجمه به تیتر یکی از روزنامه‌های جلوی غرفه افتاد، بی‌درنگ و باوجود ترس و دلهره در درون‌اش، به طرف پیرمرد رفت.

– سلام کاکا

پیرمرد با بی‌اعتنایی بدون این‌که رویش را برگرداند پاسخ داد: علیکم جان کاکا، بفرما، آیا چیزی لازم داری؟

ناملایمات و ناهنجاری‌های زندگی از نجمه، یک دختر درون‌گرا ساخته بود و این درون‌گرایی داشت او را به سمت دلهره و ناامیدی از جامعه و ترس و بی‌اعتمادی از انسان‌ها سوق می‌داد. او با آن سن کودکی‌اش از هوش بالای برخوردار بود و کوله‌باری از درد و رنج را با تمام وجودش حمل و حس کرده بود. ولی با نخستین نگاه و برخورد پیرمرد، اندک آرامشی یافت و با زبان شیرین و مخصوص کودکانه‌اش من‌من‌کنان گفت:

– کاکا جان، آیا می‌توانم یکی از آن روزنامه‌ها را بخرم و از این‌که پول ندارم در ازایش بوت‌هایت را رنگ کنم؟

پیرمرد که با دستان پاره‌پاره و لاغرش در حال جابه‌جایی اشیا بود، از شنیدن روزنامه شوکه شد و رویش را به طرف نجمه کرد گفت:

نخیر. معامله نمی‌کنم. قیمت یک روزنامه بیست افغانی است ولی مُزد بوت رنگ کردن، ده افغانی. نگاهی عمیق و معناداری به طرف چهره‌ای خسته و معصوم کودک انداخت و ادامه داد: ولی جای شگفت است …

نجمه با نگرانی در میان حرف‌اش پرید: چرا کاکا جان، نه …

پیرمرد بلافاصله ادامه داد: هر روز از این‌جا صدها و هزاران تن دانش‌جو و استاد و کارمند می‌گذرد ولی روزنامه‌ها کم‌ترین فروش را دارند، اغلب اوقات یا زیر گرد و باران می‌پوسند یا نانوایی‌ها برای نان می‌برد و یا هم رستورانت‌ها برای پیچاندن چپس و برگر.

– کاکا جان، لطفا آن یکی را به من بدهید و من هم حاضرم دو بار بوت‌هایت را بُرس بزنم.

پیرمرد لحظه‌ای به چهره خاکی نجمه و اصرار بی‌حد او خیره شد. او چشمان درشت و آبی داشت که از فرط خستگی، پژمرده به نظر می‌رسید اما در عین حال، زیبایی‌اش را هنوز حفظ کرده بود. موهای ژولیده و خاکستری رنگ از زیر روسری‌اش بیرون زده بود و از پیشانی به سمت شقیقه‌هایش دو نصف شده بود. پیرمرد به دختر نگاه می‌کرد و دختر به پیرمرد. آن دو چنان به هم‌دیگر خیره شده بودند که انگار برای اولین بار دو تا آیینه را مقابل هم قرار داده‌اند. هر دو، یکی‌یکی تمام غم‌های‌شان را در چهره دیگری می‌دید. نجمه انبوهی از درد فقر و فلاکت را از چهره چین‌وچروک خورده مرد هفتاد ساله می‌خواند و همین‌طور پیرمرد، غم بی‌کسی و تنهایی را از چهره دختربچه‌ای ده ساله. بعد یکی از روزنامه‌هایی را که نجمه نشان می‌داد پایین آورد. عنوان «وزیر معارف امروز رای اعتماد کسب کرد» با خط درشت به چشم می‌خورد. در حالی‌که روزنامه را به سمت دختر می‌آورد گفت: نام من سلطان است و اغلب نزد آشنایانم معروف به خلیفه سلطان هستم. سالهاست تنها زندگی می‌کنم. در جوانی رانندگی می‌کردم. همسر و تنها دختر پنج ساله‌ام را در یک حادثه دل‌خراش شام‌گاهی، در جنگ داخلی از دست دادم. از آن روز به بعد، روزهایم هم‌چون شب، تار شده است. از مقدار پولی که از رانندگی مانده بود این غرفه را خریدم تا مبادا گرسنه بمانم. در زمان ما حکومت‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، یکی از رژیم‌ها از برابری اقتصادی و از بین بردن طبقات اجتماعی حرف می‌زد. اکنون فقط این را می‌دانم که من و تو از یک طبقه اجتماعی هستیم، طبقه ستم دیده. ما باید یک‌دیگر را درک کنیم. هرچه روزنامه خواستی بیا رایگان بخوان و پس بده. نجمه لبخندی مرموز بر گونه‌هایش چال انداخت. بعد روزنامه را گرفت و می‌خواست برگردد دنبال بُرس و لوازم‌اش که ناگهان صدای مهیب و وحشت‌ناکی بر فضا تحکیم گشت. صدا ناشی از مواد انفجاری بود که در میان جمعیت، پیش سینمای پامیر، توسط انتحاری، انفجار داده شده بود. پس از آن، سکوت سهمگین سیمای شهر را فرا گرفت. دیگر نه از دختر کفاش خبری بود و نه از پیرمرد غرفه‌چی؛ دود بود و خون و اجساد روی جاده….

چند ساعت بعد تیم تنظیف شهرداری کابل، یک روزنامه پر از خون، یک قلم شکسته، یک کتاب‌چه و چند تا کتاب در میان تعدادی وسایل کفاشی و دیگر لوازم پیدا می‌کند. خبرنگاران و عکاسان اجازه دور انداختن آن‌ها را نمی‌دهند. روی یکی از ورق‌های کتاب‌چه چنین نوشته شده بود:

 

«نامه‌ای سرگشاده به وزیر محترم معارف جمهوری اسلامی افغانستان!

جناب وزیر محترم، سلام و عرض احترام، امیدوارم شاد و سلامت باشید. من نجمه هستم، دختر ده ساله. در یکی از مکاتب دولتی دانش‌آموز صنف چهارم هستم. پدرم را دو سال پیش در حمله انتحاری از دست داده‌ام. یک خواهر کوچک از خودم دارم و مادرم نسبت به شوکی که از صحنه مرگ پدرم دید، فلج شده است و کار نمی‌تواند. من مجبورم شب تا صبح بوت رنگ کنم و از هر رهگذری درخواست کمک کنم تا برای خودم و آن‌ها یک تکه نان پیدا کنم، این‌طوری می‌توانیم از مرگ ناشی از گرسنگی نجات بیابیم؛ برای این کار نمی‌توانم درست درس بخوانم. من رویایی دارم. دوست دارم در آینده ستاره‌شناس و فضانورد شوم. پول ندارم که در مکتب خصوصی درس بخوانم. مکتب دولتی درس نیست، تا گلو غرق فساد و خرتاخری است. می‌ترسم رویاهایم تحقق نیابد و آن‌ها را با خود برای همیشه به گور ببرم. اکنون این‌جا در سینمای پامیر، کنار خیابان، دل آفتاب، جایی‌که هر روز زیر گردوخاک موتر زره و محافظین‌ات گم می‌شوم، هم بوت بُرس می‌زنم و هم درس و تکالیف مکتب‌ام را انجام می‌دهم. امیدوارم یک کاری بکنید، لطفاً. به من و هزاران امثال من در این سرزمین، ذره‌ای هم که شده توجه فرمایید.

با سپاس فراوان

پانوشت: این نامه‌ام را به یکی از ارگان‌های نشراتی و روزنامه‌ها می‌دهم، امیدوارم آن‌ها بتوانند نامه یک شهروند کودک و فقیر را به دست نشر بسپارند.»

 

بعدها معلوم شد که این نامه از یک دختربچه‌ای بوده که جسد نیم‌سوخته و تکه‌تکه آن مدتی در شفاخانه ابن‌سینا بلاتکلیف مانده و بعداً به عنوان بی‌وارث در تپه کوه قوریغ، در غرب کابل به خاک سپرده شده است.

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x