صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

دیدار دوباره

گاهی اوقات با خودم می‌گویم، باید اسکار مقاوم‌ترین مردم، به ما افغانستانی‌ها برسد. ما، مردم افغانستان زندگی خیلی سختی داریم. بعضی‌های‌مان برای ساختن زندگی بهتر، از خانه و خانواده‌های خود دور هستیم. ما جنگ داخلی را تحمل می‌کنیم و در ناامنی به سر می‌بریم، اما باز هم امید داریم که آینده‌مان درخشان است.

الهام محبوب

گاهی اوقات با خودم می‌گویم، باید اسکار مقاوم‌ترین مردم، به ما افغانستانی‌ها برسد. ما، مردم افغانستان زندگی خیلی سختی داریم. بعضی‌های‌مان برای ساختن زندگی بهتر، از خانه و خانواده‌های خود دور هستیم. ما جنگ داخلی را تحمل می‌کنیم و در ناامنی به سر می‌بریم، اما باز هم امید داریم که آینده‌مان درخشان است.

من هم، عضوی از مردم افغانستان هستم، البته از نوع دل‌تنگ آن.

من، امروز می‌خواهم عزیزترین فرد زندگی‌ام را، بعد از دو سال ملاقات کنم. خیلی خوشحالم. احساس می‌کنم در وجودم جشنی برپا شده است و تمام سلول‌های بدنم در حال رقصیدن هستند.

با صدای راننده موتر که می‌گوید؛ رسیدیم، لطفاً پیاده شوید، با دنیای فکر و خیال خداحافظی می‌کنم.

از موتر پایان می‌شویم و وسایل‌مان را تحویل می‌گیریم و به سوی آن طرف مرز افغانستان، حرکت می‌کنیم.

احساسم وصف نشدنی است. شور و اشتیاق زیادی، برای دیدنش دارم. می‌خواهم وقتی او را دیدم، محکم در آغوش بگیرمش و برای این چند وقت نبودنش، تا می‌توانم شکایت کنم. دلم می‌خواهد ببینم که چهره‌اش چگونه شده است. آیا مثل همان دو سال پیش است یا نه؟

می‌خواهم برایش بگویم که چقدر دوستش دارم و او هم بگوید‌؛ ولی من بیشتر از آن‌چه، تو دوستم داری، دوستت دارم.

در همین فکر و خیال‌ها بودم، ناگهان فردی مرا از پشت صدا زد و گفت: دخترم!

بدون آنکه برگردم، شناختمش. آرامش و امنیت در صدایش موج می‌زد.

بغض سنگینی در گلویم ایجاد می‌شود که قدرت تکلم را از من می‌گیرد. به پشت سر بر می‌گردم و به او خیره می‌شوم. خیلی تغییر کرده است، موهایش سفیدتر شده است. تَه ریشی که گذاشته است، سیمایش را به کل تغییر داده است.

دست از برانداز کردنش بر می‌دارم و محکم در آغوش می‌گیرمش. آغوشش پر از آرامش است. از او جدا می‌شوم، که بغضم می‌شکند. با صدایی لرزان به او می‌گویم: پدر، چرا در این دو سال پیش ما نیامدی؟ با خودت نگفتی که ما دل‌تنگت می‌شویم؟

پدر بوسه‌ای روی سرم می‌کارد و می‌گوید: دل من بیشتر از شما، برای‌تان تنگ شده بود. تنهایی و دل‌تنگی، داشت امانم را می‌بُرید؛ اما حالا همه چیز را از یاد برده‌ام، چون شما کنار من هستید و من مطمئنم که همه چیز را با هم درست می‌کنیم.

با این حرفش، تمام غم و غصه‌ها از من دور شد؛ چون به همه حرف‌هایش باور داشتم و …

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x