صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

روایت «ظفر دهقان‌یار» یکی از دانش‌آموزان مرکز آموزشی کاج از روز انفجار

دیگر امیدم از زندگی قطع شد، نمی‌دانستم چه کار کنم تا این‌که فرد مهاجم داخل صنف شد، آخرین چیزی که از آن لحظه وحشت‌ناک یادم است، آن بود که او کوشش به پرتاب نارنجک بین بچه‌ها داشت، دیگر چیزی یادم نیست و بعد از آن‌که به خود آمدم، دیدم زیر چوکی هستم و همه‌جا خاک‌آلود، درهم و برهم و غبار است.

تاریخ بایومتریک و امتحان کانکور مشخص شده بود و قرار بود هفته بعدی روز چهارشنبه ۱۳ میزان، بایومتریک داشته باشیم و امتحان خودم و بعضی هم‌صنفی‌هایم روز پنج‌شنبه و از دیگران هم روز جمعه برگزار می‌گردید. بنابراین ما موتر گپ زده بودیم که روز جمعه هشتم میزان، بعد از آخرین امتحان آزمایشی، طرف ولایت‌مان دایکندی برویم.

روز قبل حادثه که برابر به هفتم میزان روز پنج‌شنبه بود، اول صبح صنف داشتم و بعد صنف اتاق برگشتم. بعد از نان چاشت یک‌بار برای خداحافظی پهلوی بچه و دختر کاکایم و هم‌چنان دیدن عمه‌ام رفتم، آن‌ها اسرار کردند که شب بمانم، اما قبول نتوانستم، چون باید خود را آماده برگشتن به ولایت می‌کردم. آمدم همه وسایل خود را آماده کردم و شب ناوقت خوابیدم.

تقسیم اوقات امتحان صبح ساعت 6:15 بود، اما من سر همان وقت از اتاق سوی کورس روان شدم. یکی از دوستانم که خودش در کابل امتحان داشت، زنگ زد و گفت بیا قبل از رفتن‌ات با هم کمی صحبت کنیم و یک خداحافظی داشته باشم. خوب، من هم تقریباً 20 دقیقه با او صحبت کردم. بعد از این‌که از هم جدا شدیم، من طرف کورس رفتم. در قسمت تلاشی با گارد که وظیفه تلاشی بچه‌ها را داشت هم خداحافظی کردم و او هم در حقم دعا کرد تا کانکور را موفقانه سپری کنم.

داخل اداره شدم تا پارچه امتحان بگیرم، ولی پارچه نمانده بود، مدیر محمدی گفت 10 دقیقه بعد پارچه می‌رسد. تا پارچه را گرفتم، داخل صنف A شدم، پیش‌روی صنف جای نبود، بنابراین در صف آخر صنف نشستم، دقیق یادم است که ساعت 07:05 صبح بود و من شروع به حل کردن پارچه کردم.

10 دقیقه گذشت‌، به سوال یازدهم ریاضی رسیده بودم که صدای اولین فیر گلوله به گوشم رسید، دیدم همه سراسیمه از جای‌شان برخاستند و صدای فیر هر دم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد تا این‌که خودم افتادن یک تن از مدیران کورس را در مقابل دروازه دختران که جلوی صنف بود، دیدم.

دیگر امیدم از زندگی قطع شد، نمی‌دانستم چه کار کنم تا این‌که فرد مهاجم داخل صنف شد، آخرین چیزی که از آن لحظه وحشت‌ناک یادم است، آن بود که او کوشش به پرتاب نارنجک بین بچه‌ها داشت، دیگر چیزی یادم نیست و بعد از آن‌که به خود آمدم، دیدم زیر چوکی هستم و همه‌جا خاک‌آلود، درهم و برهم و غبار است.

در پیش‌روی صنف تنها چیزی که متوجه ‌شدم، جسدهای پاره‌پاره خواهران و هم‌سنگران‌ام بود که غرق به خون‌شان شده بودند. آن لحظه کورس نه، بلکه محشر خدا بود. ویرانی و تباهی. از جا برخاستم، دیدم خودم زخمی در بدن ندارم، ولی پهلوی چپ‌ام درد می‌کند، فهمیدم که شکسته نیست ولی ضربه محکم خورده است. نه نای ماندن و نه پای رفتن. بالاخره از صنف بیرون شدم. همه چیز و همه کس غیر نورمال بودند، خوب همه ترسیده بودند، یکی کوشش به فرار، یکی کوشش به کمک و یکی هم در غم خواهر و برادر خود گریه می‌کردند. من هم به اندازه توان با زخمیان تا آمدن مردم کمک کردم.

در همین حال که یکی از بوله‌هایم به اسم «حبیب» را دیدم. او هم از دیدن من خوشحال شد و گفت بیا تا بیرون برویم. از این‌که دروازه خروجی قفل بود و بیرون شدن از دروازه ورودی به فکرمان نرسید، خواستیم از دیوار و از بالای سیم‌خاردار پایین شویم. در وقت پایین شدن، دستم به سیم گیر کرد و یک جراحت سطحی برداشتم.

حبیب به سمت پایین می‌رفت و من اتاقم در قسمت «تانک تیل» بود، بنابراین از هم جدا شدیم. برایم گفت حتماً اتاق بروم و این‌جا ایستاد نشوم، منم قبول کردم. بعد از پیچیدن به کوچه‌هایی که همه‌شان به نظرم تغییر کرده بودند، خود را بالاخره به سرک عمومی رساندم. هم‌زمان با رسیدن من، خواهر یکی از هم‌صنفی‌های دوران مکتبم به اسم «امیر» نیز به آن‌جا رسید. مرا با گریه صدا می‌زد و سراغ بردار خود را می‌گرفت. یادم بود که زمان بیرون شدن او را دیده بودم، خوب برای خواهرش اطمینان می‌دادم که امیر خوب است، ولی او قبول نمی‌کرد، می‌گفت چرا موبایل‌اش خاموش است. بالاخره همرای او، امیر را مقابل «شفاخانه صحت وطن» پیدا کردم، دیدم وضعیت روحی امیر نسبت به من بسیار وخیم است. منم برایش تسلی دادم و گفتم حالا کاری از دست من و تو ساخته نیست و به خواهرش گفتم امیر را خانه ببر. خودم یادم آمد که به خانه خودم خبر دهم، تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، دیدم نزدیک به 50 تماس بی‌پاسخ ثبت شده است.

هی زنگ پشت زنگ. همه نگران شده بودند، در آن لحظه نمی‌دانستم که تلفن کی را پاسخ بدهم یا خیر؟ بالاخره صد دل را یک دل کرده به خانواده گفتم که خوبم و تلفن قطع شد. طرف اتاق می‌رفتم، استاد نجیب‌الله نجیب را دیدم که بسیار ترسیده بود و با تلفن صحبت می‌کرد که به نظرم با برادرش، استاد مختار بود و از او سوال می‌کرد که در کجا رسیده است، آیا پیاده است یا موتر دارد؟ از هم گذشتیم. به اتاق رسیدم، هم‌اتاقی‌هایم از دیدنم خوشحال شدند و می‌گفتند خدا را شکر که سلامت برگشتی، ولی خودم هرگز آن‌ها خون‌ها، جیغ‌ها، فریادها و صدای گلوله از ذهنم بیرون نمی‌شود.  لحظه‌لحظه آن روز در ذهنم مثل کابوسِ است که شب‌ها خواب راحت و روزها خیال راحت را ازم گرفته است.

حادثه هولناک «کاج» رقم خورد. مادران و پدران زیادی بی‌دختر و بی‌پسر شدند. برادران، خواهران‌شان را از دست دادند و خواهران، برادران‌شان را در روز جمعه در کورس کاج گُم کردند و همه نصیب خاک شدند که تا سال آینده شاید سر خاک‌شان بوته‌های گنگو سبز کنند.

بالاخره حادثه وحشت‌ناک و غم‌انگیز «کاج» کارش را کرد و نگذاشت که امتحانم طبق میل‌ام سپری شود و از انتخاب اولم که طب معالجوی بود، ماندم و به رشته صحت عامه با نمره (310.283) جذب شدم.

ظفر دهقان‌یار، ولایت دایکندی، آی‌دی (P33000912)

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x