«یتیم بچه مرد موشه ولی جومرد نه»
"او بی عرضه، وقتی زنت را دلداری نمیتانی، پس طلاق بده. چرا او را میزنی؟ من دخترم را خانه شما نیاوردم. شما بودید که آمدید و حتا دامن مرا گرفتید."
نازدانه حسینی
حوا، دختری قد بلند با موهای بلوند، صورت زیبا و معصوم که رنگی بودن چشمانش به زیبایی او افزوده، اما لکههای سیاه که در صورتش دیده میشود، زیبایی او را قسماً پوشانده و چشمان سرخ و لبهای خشکیدهاش طوری مینمایاند که حوا روزهاست که آب و نان به لب نبُرده و کارش شده گریه، طوریکه او نای بلند شدن و حرف زدن را نیز ندارد.
نازنین دوست حوا است. به لطف این دوستی، من نیز با حوا دوست شدهام. او دختر خوشنما و خوشبرخورد است. حوا با آنکه خوشبرخورد است و میکوشد غمهایش را زیر خندهها پنهان کند، ولی از بس این غمها کلان اند، زیر خندههای حوا پُت نمیشوند و با هر تکیه کلام بیشتر از پیش نمایان میشود و بالای حوا سنگینی میکند و به همان خاطر حتا کلماتی که با آن صحبت میکند، بار غمها را حمل میکنند.
چندین بار میخواستم از حوا بپرسم که چرا مغموم است، ولی جرئت نکردم. دل را صد دل کرده ماجرا را از نازنین پرسیدم. نازنین که اکنون دوست هر دوی ماست، چنین قصه را باز کرد: “حوا دختر لایق، جسور و توانا بود. او صنف دوازده مکتب را خلاص کرده بود، دوست داشت طب بخواند و در آینده داکترِ متخصص شود. او تصمیم داشت برای شرکت در امتحان کانکور، آمادگی بگیرد و همیشه در امتحانات آزمایشی که شرکت میکرد، نمره بالاتر از ۳۰۰ میگرفت. بعد از یک ماه رفتن به کورس، وضعیت کشور به صورت برقآسا دگرگون شد و وضعیت اقتصادی همهروزه بد و بدتر شده رفت. این وضعیت همه را آشفته کرد، حتا غُرفهداران و کراچیوانها را. پدر حوا یک غُرفه کوچک داشت که خرج آنها را از همان غُرفه تامین میکرد. بعد از تغییر وضعیت، پدر حوا دیگر توان تامین مخارج آنها را نداشت وحوا مجبور شد دست از درس خواندن بکشد. زندگی هر روز به کام حوا و خانوادهاش تلخ و تلختر میشد. هفتهها یکی پی دیگری سپری میشدند و حوا به دلیل تنگنای اقتصادی، حیرانتر میگشت.”
بعد از گذشت چند مدت، برای حوا خواستگار آمد. او دلنگران بود که چه کند، مانده بود که شرایط سخت اقتصادی و فقر را تحمل کند و در کنار آن به ایدههایش بیندیشد و اگر روزی سختیها هموار شد، درس بخواند و طبیبِ حاذق شود؛ یا اینکه تن به تقدیر بسپارد، خواستگاری را بپذیرد و در شرایط ناخواسته عروس شود و به خانه شوهر برود و اولاد به دنیا بیاورد. در روز خواستگاری و به دلیل نارضایتی حوا، صحبتهای دو طرف به جایی نرسید. او به خاطر داکتر شدن، حتا تلاش کرد گپ خواستگاری به دماغ پدر و مادرش خوش نخورد. آن روز تمام شد ولی تأثیر آن حرفها بیش از چیزی بود که به آسانی از ذهن و ضمیر حوا فراموش شود. پس از آن، حوا بین امیدواری و ناامیدی زندگی میکرد. حال و هوایش خوب نبود. انگار چیزهایی را گُم کرده بود. حوا چند روز با خود و خانوادهاش کلنجار رفت. پدر اصرار داشت که او خرج زندگی به ویژه مخارج درس حوا را پوره نمیتواند.
پدرش برای حوا گفته بود: “حالا همه چیز خراب شده، طالبا دخترا را نمیمانه که درس بخوانند و مه نیز خرج و مصرف زندگی را پوره نمیتانُم. وقتی پول نباشه، درس خوانده نموشه. بچیم! تو یا پس یا پیش شوی میکنی و همین بهتره که حالا شوی کَنی و به ما کمک کُنی.”
پدرش گفته بود: “او دختر تو کلان شدی. دخترا وقتی کلان شوه، خانه بخت بوره خوبه. دختر بلاخره شوی مونه. امی زندگی ره خوب پیش چیم خو میبینی که چه رقمه. کاشکی ای وضعیت پیش نمیآمد باز یک چاره میشد. حالا هیچ چیز نیست، کاروبار نیست، سودا و خرید نیست، مردم پیسه نداره. سابق کار بود، کم یا زیاد پیش مردم پیسه بود ولی حالی نیست. بچیم خوب گپای مه ره فکر کو. خوب چُرت بزن که مه چه میگوم. وقتی شویت پولدار باشه، تو اونجه هم میتانی درس بخوانی بچیم.”
صحبتهای پدرش، حوا را متأثر کرده بود. بلاخره حوا نه به خواست خودش، بلکه به خواست خانوادهاش راضی شد و گپای پدرش را قبول کرد. پدرش حوا را از روی ناچاری به شوهر داد. روزهای اول زندگی، حوا با آنکه دلمُرده بود، زندگی میکرد، اما نمیدانم یک باره چه شد که شوهرش در مقابل او دست به خشونت زد و همهروزه یا او را توهین و تحقیر میکرد یا او را مورد لتوکوب قرار میداد.
نازنین میگوید: “از حوا پرسیدم تو که دختر جسور و توانا هستی، چرا اجازه دادی که حال و روزت این شود؟”
چشمانش پُر اشک شد و دلش پر بُغض؛ تلاش کرد که جلو اشکهایش را بگیرد ولی نتوانست. زیاد گریست و بعد از گذشت چند دقیقه، دستش را به صورتش کشید، اشکهایش را پاک کرد و بُغضش را قورت داد و تمام توانش را جمع کرد تا ماجرایش را بازگو کند.
حوا گفت: “من از روز اول به این ازدواج راضی نبودم، ولی از روی ناچاری این وصلت را قبول کردم. هیچ چیزی در این ازدواج به دلخواه من نبود، ولی برای شوهرم احترام داشتم. من قبلاً کارهای سخت مثل گاوداری و گوسفندداری انجام ندادهام، ولی اینجا خودم را با همان شرایط وفق دادم و کار کردم. زندگی در یک خانواده بزرگ و کارهای سنگین از یکطرف و خشونت همسرم از طرف دیگر، برایم سخت و جانکاه بود، اما مجبور بودم و چارهای نداشتم. روزی از شدت مریضی میمُردم، نازنین مرا مجبور کرد که باید داکتر برویم. رفتیم داکتر و داکتر خبر داد که مادر شدهام و طفلی در بطن دارم. از خوشحالی در پوستم نمیگُنجیدم. آن لحظه دلم به زندگی گرم شد و دوست داشتم بقیه راه را زندگی کنم. زمانیکه از پیش داکتر به خانه آمدیم، شوهرم بدون اینکه از من چیزی بپرسد، با چوبی به سر و بدنم زد. زیاد زد، از حال رفتم، وقتی به حال آمدم، پدرم و داکتر را کنارم دیدیم و زمانیکه خبر از دست دادن کودکم را از داکتر شنیدم، دنیا به یکبارهگی پیش چشمانم تاریک شد. آنقدر تاریک شد که حس کردم دنیا به یکبارهگی سرم آوار شده، همه جا تاریکی است و مثل اینکه من در درون این تاریکی سوزن میپالم و حس کردم یک زندانیام و بس.”
پس از آن درگیری، پدرم خواستار طلاقم شد، اما همسرم راضی نشد.
پدرم گفت: “او بی عرضه، وقتی زنت را دلداری نمیتانی، پس طلاق بده. چرا او را میزنی؟ من دخترم را خانه شما نیاوردم. شما بودید که آمدید و حتا دامن مرا گرفتید.”
پدرم بسیار عصبانی و ناراحت بود. یکسره فُحش میداد. پدرم به شویم گفت: “آدم بیغیرت، به جای حل مشکل، با زنش جنگ میکنه. وقتی نان داده نمیتانی، پس طلاق بده.”
جنجال آن روز به نحوی تیر شد. من درد داشتم، خیلی درد. از یکطرف کودکم را از دست داده بودم و از سوی دیگر، پدر و شوهرم سر طلاق من جنگ کردند. همدیگر را بد وبیراه گفتند. پدرم اصرار داشت که طلاق مرا بگیرد، ولی شوهرم میگفت: “در زندگی ما دخالت نکو. ما میفهمیم که زندگی خود را جور کنیم. من زنم را دوست دارم و نمیخواهم طلاق بدهم. پیش از اینکه رسوایی کلان شود، برو.”
پس از اینکه کودکم را از دست دادم، دیگر هیچ چیزی برای من خوشحال کننده و مهم نیست. زندگی من تا روزی بود که درس میخواندم، ولی پس از آن، شوقِ زندگی در من مُرده است.
او ادامه میدهد: “روحم مرده است. دیگر هیجان ندارم. فقط نان میخورم و شب و روز را تیر میکنم. شاید قسمت همین باشد. اگر طلاق بگیرم، با گپ مردم چطور کنم؟ باز مجبورم دوباره شوهر کنم… .”
قصه آمنه، با قصههای حوا نزدیک است. هر دو به نحوی قربانی شرایط و ناملایمات زندگی اند. قصه آمنه مرا واداشت که به سراغ حوا بروم و پای صحبتهای او بنشینم. حوا نیز درد دارد و میگوید سرگذشت زندگی خودش را برای بچههایش قصه میکند تا آنها پند بگیرند و اسیر خواستهای زودگذر و غیرمعقول نشوند.
آمنه را از سالهای پیش میشناسم. باهم دوست بودیم. گاهی وقت «سنگ چیمقو» بازی میکردیم. در دستدوزی و دوختن لباس از همدیگر اُلگو میگرفتیم. در بازیها، دوغ و نان همدیگر را یکجای میخوردیم، بدون اینکه بفهمیم روزگار با ما چه میکند. او دختر چالاکی بود و نسبت به دیگران زودتر ازدواج کرد.
دو سال میشود که از زندگی مشترک آمنه میگذرد. او در ۱۶ سالگی ازدواج کرد. او در آن زمان یک دختر نوجوان و تازه به دوران رسیدهای بیش نبود که خانه شوهر رفت، اما او حالا مانند زنانِ سالخورده، پیر و فرسوده است، گویی سالهاست که زندگی کرده و یک دوره سخت 30 ساله را طی کرده باشد.
پس از مدتها همدیگر را یافتیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. همین باعث شد با هم از زمان بازیهای دوستانه صحبت کنیم، گاهی خندیدیم و گاهی هم گریه کردیم. آمنه حالا بیشتر از سن و سالش معلوم میشود. او با آنکه زیاد تحصیل نکرده، ولی پختهتر از سنش گپ میزند. او اکنون مادر است و تجربههای سیاهوسفید زندگی را پیموده است. پس از صحبتهای دوستانه، بخشی از گپهای آمنه بسیار دردآور بود و مرا تحت تأثیر قرار داد. او از درد وغم روزگارش به من چنین گفت:
“زمانی که مرا به شوهر دادند، راضی نبودم، ولی بدون خواست من، مرا به شوهر دادند. من از ناچاری به این وصلت عادت کردم و از روزی که من از خانه خودم، جایی که در آن گریه کردم، خوشحالی کردم و … کلان شدم، به خانه دیگری رفتم که با من بیگانه بود، سختترین روزهای زندگیام را تا به امروز میگذرانم. شوهرم آدم زشتخوی و کلهشخ است. او روزها به بهانههای مختلف مرا لت میکرد و بعد تهدیدم میکرد که با هیچکس در این مورد صحبت نکنم. من اجازه رفتن به خانه پدرم را نداشتم و آنها هم زیاد نمیتوانستند اینجا بیایند. روزهای این زندگی برایم همانند جهنم است که من تجربه میکنم. روزها همانند یک خدمتکار بیمُزد کار میکنم و بعد از ختم کارها غُور میزنند که درست انجام نشده و گاهی به یک بهانهای مورد لتوکوب قرار میگیرم. زندگی من اینطور گذشت و میگذرد. یک سال پس از ادواجم، صاحب فرزند دوقُلو شدم. یک روز اتفاقی، خانوادهام از موضوعی که همسرم همیشه با من با خشونت رفتار میکند، خبر شدند. آن روز، برای من خیلی دیر شده بود و مهمتر از همه چیز، فرزندانم هستند که نمیتوانم تنهایشان بگذارم.”
خانوادهام پس از پُرسوجو و پس از اینکه فهمیدند، من از دیر وقت مورد خشونت قرار میگیرم و خشونت بخشی از فرهنگ خانواده است، پدرم درخواست طلاق کرد. پدرم با غَضَب سر شوهرم قهر شد و گفت:
“تو آدم نبودی، جانور استی و سر دخترم چه آوردی که فقط اسکلیتاش مانده و بقیه را خوردی. تو نه شرم داری و نه حیا. تو آدم سیال نیستی. همو مثال راست است که میگوید «یتیم بچه مرد موشه ولی جومرد (جوانمرد) نه». اگر نمیتوانی مثل آدم نگهداری کنی، طلاق بده که ما هم به کار خود بوفامیم. زندگی ای دختر ره سیاه کدی و از این به بعد نمیگذارم تو حیوان، ای دختر را بزنی.”
پس از آرامش به پدرم گفتم: “از اول درست تصمیم میگرفتید، از اول آرزوهایم را خاک نمیکردید. حالا خیلی دیر شده و من راضی به طلاق نیستم. من اکنون بچه دارم، نمیتوانم رهایشان کنم. اگر طلاق بگیرم، مثل این است که قلبم را جراحی میکنم و آنرا به کسی میدهم. بچههایم، قلب من اند و من آنها را به کسی نمیدهم. میفاموم زندگی من پُر درد است و من این درد را به امید بچههایم تحمل میکنم پدر!”
به پدرم گفتم: “تو اگر طلاق مرا بخواهی، او بیشتر زشت میشود و بیشتر مرا میزند. حالا من عادت کردهام و از این زندگی راضی استُم. خدا را شکر بچههایم، دلخوشیهایم اند. هر قدر زندگی تلخ باشد، به خاطر اینها زندگی میکنم. پس جنجال نکو و از خدا بخواهیم که خیر پیش کند.”
پدرم گفت: “نمیخواهم بیشتر از این درد بکشی. بیشتر از این نمیخواهم بسوزی و مثل یتیم و مُزدور با تو رفتار شود.”
گفتم: “زندگی من واقعاً دردآور است. میفهمم درد دارد ولی به خاطر فرزندانم این درد را تحمل میکنم. وقتی بچههایم کلان شدند از این درد خلاص میشوم. حالا تیر شده است. به خاطر بچههایم این درد را میکَشم. من اگر حالا بخواهم طلاق بگیرم، هیچ چیز دلیل نمیشود که بتوانم فرزندانم را با خودم ببرم و من نمیتوانم طفلایم را به کسی دیگر بسپارم که آنها را اذیت کنند، نان ندهد و مثل یتیمبچه کلان شوند. پدر حالا دیگر مهم نیست که برای من چه اتفاق میاُفتد ولی من تا که هستم، نمیتوانم فرزندانم را پیش هر رقم آدم بگذارم. هیچ جای شک نیست که اینها، کاری که با من کرده و میکنند، روز بعد با دختر و پسرم همین کارها را نکنند. پدر! تو خودت میگفتی وقتی دختر شوی کرد، خدا جنازهاش را از خانه شوهرش بیرون کند. من همین حرف شما را قبول دارم و اینجا میمانم. همینجا میمانم، سختیها را تحمل میکنم تا طفلایم کلان شوند. من به آرزوی خود نرسیدم، مثل یک مادر کوشش میکنم آنها به مُراد دل خود برسند.”
نامهای به کار رفته در این روایت، نظر به حساسیت موضوع، مستعار اند.