صداقت، دقت و شهروند محوری در خبررسانی

واقعیت‌های زندگی

در حال ورق زدن آلبوم عکس‌هایم بودم، به یک عکس زیبا که با صمیمی‌ترین دوستم گرفته بودم، برخوردم. مدتی بود که از او خبری نداشتم ...

الهام محبوب

در حال ورق زدن آلبوم عکس‌هایم بودم، به یک عکس زیبا که با صمیمی‌ترین دوستم گرفته بودم، برخوردم. مدتی بود که از او خبری نداشتم.

یادم می‌آید وقتی که صنف دهم بودیم، او از مکتب دیگری، برای ادامه تحصیل به مکتب ما آمده بود. اوایل فکر می‌کردم که آدمی مغرور و بدخُلق است؛ اما بعدها فهمیدم که قضاوت بی‌جایی کرده‌ام. او دختر خوب و خون‌گرمی بود. کم‌کم با هم دوست شدیم، تا جایی که اگر یک هفته هم دیگر را نمی‌دیدیم، از دوری هم دق می‌کردیم.

دو سال از دوستی ما می‌گذشت و ما هر روز بیشتر از روز قبل، به هم وابسته می‌شدیم. یک روز که از مکتب رخصت شده بودیم و در راه بازگشت به خانه‌هایمان بودیم، دوستم به من گفت: می‌خواهم راز مهمی را به تو بگویم که تا به حال کسی جز خودم این قضیه را نمی‌داند؛ اما تو هم باید قول بدهی که این راز را به کسی نگویی.

حرفش را قبول کردم و از او خواستم تا رازش را برایم بگوید. او با کمی مکث، گفت: مدتی است که با یک پسر دوست شده‌ام، دیروز همدیگر را ملاقات کردیم. در کل پسر خوبی است و می‌خواهم رابطه‌ام را با او ادامه دهم.

سخنانش برایم عجیب بود؛ چون این دختر، آن دختری نبود که من می‌شناختم. او همیشه می‌گفت که از دوستی با پسران متنفر است و هیچ‌گاه نمی‌خواهد با یک پسر دوست شود.

دو هفته از آن ماجرا می‌گذشت. دوستم با من تماس گرفت و گفت:

“هفته گذشته، آن پسر به همراه خانواده‌اش برای خواستگاری از من، به خانه‌ی ما آمده بودند. من خواستگاری‌شان را قبول کردم؛ اما خانواده‌ام به من گفته‌اند که باید تحقیق کنند و ببینند که او چطور پسری است. برادرم بعد از چند روز تحقیق، فهمیده است که او معتاد است. او حتی، بعضی اوقات برای خرید مواد، دست به دزدی زده است و به همین دلیل خانواده‌ام با ازدواج ما مخالف هستند. من خیلی از این موضوع ناراحتم و می‌خواهم هر طور که می‌شود با او ازدواج کنم‌.”

روز بعد که به مکتب رفتم، دیدم دوستم نیامده. با خودم گفتم حتماً مشکلی برایش پیش آمده است. روز بعد باز هم نیامد؛ نگرانش شدم و به همین دلیل به خانه‌‌شان رفتم، تا ببینم چرا به مکتب نمی‌آید؛ اما وقتی به خانه‌شان رسیدم، با مادرش برخوردم که می‌گفت: “او صبح‌ها به بهانه مکتب رفتن، از خانه بیرون می‌شود.”

مادرش از این موضوع بسیار عصبانی شده بود و می‌خواست عصبانیت‌اش را سر دخترش خالی کند؛ اما دخترش در خانه نبود.

روزها می‌گذرد؛ ولی خبری از دوستم نیست، او دیگر به خانه هم نمی‌رود و من نیز نمی‌توانم ملاقاتش کنم. خیلی دلتنگ‌اش هستم، امیدوارم هرچه زودتر پیدا شود تا بازهم بتوانم او را ببینم و در آغوش بکشم.

در همین فکر و خیال‌ها بودم، ناگهان موبایلم زنگ خورد. موبایل را جواب دادم، اصلاً برایم قابل باور نبود که فرد پشت خط همان دوست بی‌معرفتم است. او می‌گفت: دلم خیلی گرفته است، می‌شود کمی با هم صحبت کنیم.

درخواست‌اش را قبول کردم و از او خواستم، آدرس جایی را که در آن اقامت دارد، برایم بفرستد.

سریع آماده شدم و به آدرسی که دوستم گفته بود، خودم را رساندم. وقتی حال و روزش را دیدم، خیلی ناراحت شدم.

از او پرسیدم: این چند وقت کجا بودی؟

او هم در پاسخ به من گفت: من این مدتی که نبودم، در کوچه پس کوچه‌های شهر، زندگی می‌کردم؛ چون من معتاد شده‌ام.

باز هم پرسیدم: اما چگونه؟

او پاسخ داد: به خواستگارم که معتاد بود، گفتم اعتیاد را ترک کند؛ اما او قبول نکرد. به او گفتم برای من هم مواد بیاورد، تا من هم معتاد شوم و بعد ببیند که چه راحت، اعتیاد را ترک می‌کنم. او حرفم را قبول کرد و برایم مواد آورد و من هم معتاد شدم؛ اما حالا هر چه تلاش می‌کنم، نمی‌توانم اعتیاد را کنار بگذارم و زار زار گریه می‌کرد.

او را به آغوش کشیدم و گفتم: گریه نکن. من کمکت می‌کنم تا اعتیاد را ترک کنی.

از او خواستم تا همراه من، به خانه ما بیاید. اول که قبول نکرد، اما با اصرارهای من راضی شد تا بیاید.

وقتی به خانه رسیدیم، ماجرا را برای مادرم بازگو کردم و او هم قول داد که به ما کمک کند.

فردای آن روز، دوستم را همراه با مادرم، به کمپ ترک اعتیاد بردیم. وقتی به آنجا رسیدیم، داکتر بعد از انجام معاینات گفت که دوستم باید در کمپ تحت درمان قرار بگیرد و وقتی کاملاً خوب شد می‌تواند، به خانه باز گردد.

حالا، یک ماه از آن روز می‌گذرد و ما می‌خواهیم به کمپ برویم؛ چون درمان دوستم با موفقیت به پایان رسیده و او سلامتی‌اش را دوباره به دست آورده.

وقتی به کمپ رسیدیم، دوستم را که حالا خوشحال و سرحال بود، دیدم. او را محکم به آغوش کشیدم. مادرم، با داکتر صحبت کرد و احوال دوستم را جویا شد.

بعد از خداحافظی با داکتر، از دوستم خواستیم …

             
     

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تماس با ما: contactus@paikaftab.com
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x