ترس از آگاهی
انسان از چيزی كه نميداند، نمیهراسد؛ زیرا در ناآگاهی اولیه از چیزی به سر میبرد که برای او هنوز به درک متصل نشده است. یعنی در بیسوژگی و بیزبانی خارج از حیطه نهاد خودآگاه او قرار دارد. در این موقع، فرد چون خالی از هر درکی است، به لحاظ جسمی و روحی بدون اضطراب است.
مهدییار اعتمادی
انسان از چیزی که نمیداند، نمیهراسد؛ زیرا در ناآگاهی اولیه از چیزی به سر میبرد که برای او هنوز به درک متصل نشده است. یعنی در بیسوژگی و بیزبانی خارج از حیطه نهاد خودآگاه او قرار دارد. در این موقع، فرد چون خالی از هر درکی است، به لحاظ جسمی و روحی بدون اضطراب است.
نداشتن اضطراب و نگرانی به معنی داشتن آرامش و آسودگی جان است. اما به محضی که اولین سوژه به درک موهوم متصل میشود، فرد نیز دچار اضطراب و نگرانی ناشی از همین آگاهی که با ترس همراه است، میگردد. ترس او به این دلیل است که آگاهی در برابر انسان قرار دارد و انسان را به چالش فرا میخواند. از همینرو، هر آگاهی برای انسان اضطرابآور است. زیرا این آگاهی است که حقیقتاً پای انسان را به هر ماجرایی میکشاند و ضمن اینکه او را باخبر از این ماجرا کرده است، درگیر و به جنگ با او نیز دعوت کرده است. جنگی که گاهی به شکست و سرخوردگی او منجر میشود و از سوی دیگر چون میداند شکست او در برابر حقیقتی قرار دارد که مثل کوه استوار است.
برای آنان که نه راه گریز از این نبرد را دارند و نه توان مقابله با آن را، دردآور است. دردی که پهلوی دیگر آن ترس است. ترس همیشه با اضطراب و نگرانی همراه است و ناآرامی روحی و وجودی را بار میآورد. در حقیقت این دانستن است که انسان را به وحشت میآورد.
بنابراین، ترس از پی دانستن و آگاهی به وجود میآید و ترس از دانستن، ترس از هرچیزی است و دانستن هر چیزی ترس است؛ زیرا آگاهی ترس است. بزرگترین دغدغه یک فیلسوف نیز آگاهی ناشی از ترس است. و همچنان به نظر میرسد بزرگترین صلاح که او در اختیار دارد نیز تنها نوشتن است. او با نوشتن برای پیکار با ترسی بر میخیزد؛ زیرا آگاه است و میداند که تنها صلاح او همین است.
از طرفی، آگاهی بدون ترس، آگاهی نیست و ترس بدون آگاهی، ترس نیست. ترس از مرگ، آگاهی از مرگ است و ترس از زندگی، آگاهی از زندگی است که نویسنده یا فیلسوف میکوشد تا از راه نوشتار برای مقابله با این ترسها برخیزد. از دیگر سو، نوشتار بر ملا کردن است و او میداند ضمن اینکه همه چیز را برملا میکند؛ یعنی نوشتار، آگاهی قابل انتقال را برای درک و پذیرش ترس، به خود و دیگران نیز قابل هضم میکند. پس در این صورت، نوشتن، انسان را آزاد میکند و انسان با نوشتن به رهایی میرسد.
در نتیجه چنین میتوان گفت که دانستن یا همان آگاهی بزرگترین دشمن انسان است که همواره باید برای مقابله با او برخیزید و نوشت به قول ناصر خسرو: سخن بسیار باشد جرئتم نیست/ نفس از ترس نتوانم کشیدن.
آگاهی جامعه بزرگترین دشمن و خطری برای حکومتهای مستبد و وابسته به ایدولوژی افراطی «رادیکال» به حساب میآید؛ زیرا وقتی مردم به دانش و آگاهی رسید، زیر ظلم و ستم قرار نمیگیرد و در چنین وضعیتی، عمر حکومتهای مستبد نیز به پایان میرسد. از اینرو، حکومتهای که با ایدئولوژی مذهبی-دینی استوار است، همیشه کوشیدهاند جامعه را بسته و بیسواد نگهداشته و با استفاده از تکتیکهای مذهبی-دینی بر مردم حکومت نموده و راز بقایشان را تضمین نمایند. ممناعت از رفتن دختران و زنان افغان در مکتب و دانشگاه، یکی از همین تکتیکها است و الا در هیچ جای دین نیامده است که زنان و دختران را از آموزش علم و دانش محروم کرده باشند. در قبال چنین شرایطی همه باید احساس مسئولیت نمایند و نگذارند که یک جامعه بیسواد دیگر را تقدیم جهان نماییم.